۱۳۸۶-۰۷-۲۸ | ۲:۴۷ قبل‌ازظهر
23/7/86


خسته از نبشتن.

تا به کي بايد نوشت

تا کي بايد اينقدر احساسات بدي داشته باشم

يعني واقعاً زمان اين بيرون اهميت خودش رو از دست داده؟
مثل اين که منم يک عشق زودگذر رو تبديل به يه حماقت طولاني مدت کردم

يعني تا اين حد بيماريم قوت گرفته؟

براي زندگي هم بايد فايلي درست کرد که هر روز يک شماره از اون کم بشه

خوب امروز هم تموم شد، امروز چيکار کردم؟

امروز چي ياد گرفتم؟

شايد اون حرف مهدي درست باشه که آدم بيکار بمونه بهتر از اينه که خودش رو با اين کارهاي الکي سرگرم کنه.

اين شرکتي که الان مي رم واقعاً آينده‌اي نداره. اونجا ...

نه مهدي مشکل خودي

مشکل اين يکي دوتا مسئله نيست که

تو اگه مشکلاتي که با خودت داري حل کني همه جا خوب ميشه

شايد ميگرن گرفتم که اينقدر سرم درد مي کنه

خوشبحال مهدي که با برادرش ميره کلاس کاراته، در مورد مادرش حرف مي زنه، دانشگاه مي ره، سر کار مي ره، ماهواره داره، مانيتورش وايداسکرينه. واقعاً خوشبحالش

احساس ميکنم هيچي نيستم

احساس مي کنم هر روز که ميگذره بدتر ميشم.

ياد اون حرف مهدي افتادم که گفتش شايد بهتر باشه آدم بعضي وقتها به عقب هم برگرده، اينجوري مثل فنر فشرده مي شه و يه دفعه خيلي جهش مي کنه به جلو.