۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۳۷ قبل‌ازظهر
25/5/86
يادم نمياد اينو در كتابي خوندم يا همينجوري به ذهنم رسيده.
اگه آدم هر روز صبح كه از خواب پا مي‌شه فكر و ذكرش اين باشه كه چطور برنامه ريزي كنه كه اون روز بيشترين لذت رو از زندگيش ببره چي مي‌شه؟
يا مثلاً شب قبلش برنامه ريزي كنه، خيلي هم قاطعانه اين كار رو بكنه و جاي هيچ شك و ترديدي نذاره و فردا صبحش كه از خواب بيدار شد بهترين روز عمرش رو تجربه كنه.
+
ديروز عصر اتفاق بدي براي گردان افتاد، محمد بياتي كه به جرم حمل ترياك در بازداشتگاه بود به بهانه‌ي درد آپانديس به بيمارستان منتقل مي‌شه و بعدش براي گند روز مياد پادگان تا اگه علائمي داشت به بيمارستان منتقلش كنن، ديروز عصر داد و هوار مي‌كنه كه آخ آپانديسم تركيد،‌ افسر آماده كه ستواندوم فرهادي بود باور مي‌كنه و سريع آمبولانس رده 5 گردان رو احضار مي‌كنه كه راننده‌اش عبدا.. شكري گواهينامه نداشته، علي زارعي به عنوان همراه بياتي سوار پشت آمبولانس مي‌شه، شكري داشته با سرعت زياد مي‌رفته كه سر پيچ چند نفر ميان جلوش، آمبولانس رده 5 كه ترمز نداشته كنترلش رو از دست مي‌رده و ماشين چپ مي‌كنه، زارعي از ناحيه‌ي ران پا دچار مشكل مي‌شه و به تهران اعزامش مي‌كنن،‌ راننده هم به بازداشتگاه مي‌ره و احتمالاً تمام سلسله مراتب هم توبيخ شوند. بياتي هم به علت تمارض دادگاهي خواهد شد.
در اين گير و دار كل گروهان اركان لغو مرخصي شدند كه منم شاملشونم،‌ ولي احتمالاً تا دوشنبه قضيه حل و فصل بشه و من راهي ديار خودم بشم.
+
امروز پنجشنبه‌است و به جاي صبحگاه لشگر، برنامه‌ي زيارت عاشورا هست.
احتمالاً امروز يك مرخصي شهري داشته باشم تا نتيجه‌ي كنكور مراد عليزاده‌ي آشخور را از اينترنت در بياورم.
هنوز يك ربع تا ٧ صبح داريم.