۱۳۸۶-۰۷-۲۹ | ۱۰:۲۶ بعدازظهر
29/7/86
آقا من نمي تونم با اين آقاي رجبي کار کنم. بلد نيست مديريت کنه، از سر تا پا والده و من از والدها بيزارم.
در کل شروع به کار من در اون شرکت درست نيست چون آينده نداره و وقت تلف کردنه.
بايد يه کار استخدامي گير بيارم اونم نيمه وقت، بقيه وقتم رو کارهاي برنامه نويسي و پروژه دانشجويي مي گيرم.
پس کم کم شروع مي کنم دنبال کار درست و حسابي بگردم.
من 90 در صد وقتم رو صرف ناچيز ترين کارها مي کنم و 10 در صد رو صرف کارهاي مهم مي کنم.
شايدم وضع آمار بدتر هم باشه.
من اصول موفقيت رو رعايت نمي کنم، اصلاً به طرز وحشتناکي حال مي کنم به خودم ضربه بزنم.
مگه هدف فعلي ادامه تحصيل و کلاس زبان نبود؟
هنوز بعد از اينهمه مدت هيچ کاري نکردم.
*
دلم مي خواد جايي باشم که بتونم پيشرفت کنم. دلم کلاس کاري مي خواد.
دوست ندارم به خاطر يه مشت امّل، بر خلاف ميل خودم رفتار کنم.
عصبانيم، از اينکه عصبانيم خوشحالم، چون بعضي وقتها لازم است که آدم عصباني بشه.
يه پام رو روي اون يکي انداختم و منتظرم نسکافه خنک شه، ريش پرفوسوري پررنگي گذاشتم و بقيه صورتم مثل آينه صافه.
رفتارم غير عاديه، احساس مي کنم چون هميشه نمي تونم اينطوري قوي باشم پس بهتره زياد به حرفهايي که مي زنم اهميت ندم.