۱۳۸۶-۰۸-۰۹ | ۴:۵۴ قبل‌ازظهر
9/8/86
ساعت 4:20 دقیقه بامداد است.
از آخرین باری که در این ساعت از روز اقدام به نوشتن خاطره کردم سالها می گذرد.
بدون مقدمه می روم سر اصل مطلب.
الان دیگر یکماه است که بیکارم، علاوه بر اینکه از زندگی لذت نمی برم، از آن نفرت هم پیدا میکنم.
بهتر است تصمیماتی بگیرم، برای کار، تحصیل و زندگی.
ببین، مردن از زندگی بی مفهوم و بی لذت بهتر است.
اول از همه تصمیم بگیر که می خواهی زنده بمانی یا بمیری؟
اگر می خواهی زنده بمانی و زندگی کنی باید قوانین زندگی را بپذیری.
اینقدر خلاف جهت حرکت نکن.
به قول لیلا، اگر در کاریابی ثبت نام کنی هر هفته پیشنهادهای شغلی خواهی داشت، اگر می خواهی ردشان کن ولی همین که پیشنهاد شغل به تو می شود امیدوارت می کند به زندگی.
پس جایی مشغول شو، از این که آن کار به دردت نخورد نترس، مسئله این است که تو از بیکاری و بی پولی رنج می بری و آنقدر افکارت از این مسائل به هم ریخته که کارهای روزمره ات را هم انجام نمی دهی.
تجربه نشان داده که اگر سرم شلوغ باشد کارهای دیگرم را بهتر و کاملتر انجام می دهم، حتی می توانم برای ادامه تحصیلم دوباره برنامه ریزی کنم.
به جای اینکه تمام وقتت خود را محکوم کنی و حسرت بخوری، بشین و قوانین ساده موفقیت رو رعایت کن.
از سفسطه هایت دل بکن، تو فیلسوف نیستی، ادعای فلسفه نکن، تربیت روانشناسانه ی من این سفسطه ها رو در وجودم فرو کرده.
صادق مختاری واقعاً خوشبخت بود، هم در زندگی روزمره اش و هم در نظام، به من می گفت تو سفسطه می گویی نه فلسفه. چقدر این بشر اعتماد به نفس داشت، واقعاً از زندگیش لذت می برد.