۱۳۸۶-۰۸-۱۰ | ۱۰:۴۴ بعدازظهر
10/8/86
باشه، اجازه بدین در موردش بیشتر توضیح بدم.
من اعتماد به نفسم رو از دست دادم. شاید به همین خاطره که خودم رو باختم.
به نظرم بهترین دوران زندگیم وقتی بود که اهل دعوا کردن بودم، شاد و طبیعی بودم، بهترین نمره ها مال من بود، همیشه سعی می کردم بهترین باشم، باور داشتم که بهترینم و بهترین هم بودم، اونموقع دوم راهنمایی بود.
وقتی در مدرسه دعوا کردم و به دفتر مدرسه رفتیم و شوهر خالم که معلم اونجا بود پادرمیانی کرد، فکر می کنم این اولین باری بود که از کلمه ی خانواده نفرت پیدا کردم. بعد که وارد دبیرستانی شدم که مدیرش پسر عموی مادرم بود به شدت افت کردم و آسیب هایی دیدم که هنوز نتونستم خودم رو ترمیم کنم. من نمی تونم پیش خانواده ام رفتار عادی خودم رو داشته باشم، نمی تونم خودم باشم، تعریف و تمجیدهای خانواده حکم فحش و ناسزا رو برام داره، شاید برای اینه که رابطه ام با خانواده اینطوری شده، آخه عمداً کارهایی می کردم که مورد تعریف و تمجید قرار نگیرم و علی رقم میل باطنی خودم از لذت بودن در سازمان خانواده محروم بودم.
فقط در صورتی که از خانواده دور باشم می تونم بهشون علاقمند باشم و دوستشون داشته باشم، مثل دوران سربازی.
با رفتن به شرایط سخت کار چیزی رو از دست نمی دم. به حرف های بقیه گوش نکن، ببین تو واقعاً از این بیکاری لذت نمی بری، استفاده هم نمی کنی.
همین نوشتن، آرومم می کنه، شاید تنها کار مفیدی که می تونم الان انجام بدم همین باشه.