۱۳۸۶-۰۸-۱۲ | ۲:۱۳ قبل‌ازظهر
بعد از سه گانه ی پدرخوانده
12/8/86
شاید در یک بالغ مجازی هستم و این خود باوری کذایی زیاد تداوم نداشته باشه.
دور و برت رو نگاه کن، باورت می‌شه، این تویی؟
تو همینی؟
احساس نمی‌کنی باید بیشتر از این باشی؟
می‌خوای همینطوری زندگی کنی؟
ببین چقدر مشکلاتت پیش پا افتاده و سطحیه.
ببین چطور خودت رو باختی، خودت رو از دست دادی، خودت رو ول کردی.
اگه خودت رو بکشی، با دست‌های خودت، با فکر خودت، با آگاهی کامل خودت بهتر از اینه که اینطور زندگی بیمارگونه‌ای رو داشته باشی.
من زندگی نمی‌کنم، من عذاب می‌بینم، من از زندگی لذت نمی‌برم، آینده‌ای نمی‌بینم، می‌بینم که آینده‌ای ندارم.
راه و روش زندگیم را می‌بینم که غلطه و بدبختانه باور دارم که این راه غلط رو ادامه خواهم داد.
حتی اگه طناب‌های من باز باشن بازم جسارت فرار ندارم، این باور منه، این اوج بدبختی منه.
شاید خودم رو اسیر جبر روانشناسانه می‌بینم ولی دورانی بوده که خیلی بهتر از این روزها بودم، چرا در اون زمان جبر روانشناسانه‌ای در کار نبود؟ !
تو آزادی،همونطور که آزادانه اوج بدبختی رو انتخاب کردم، می‌تونم اوج خوشبختی رو تجربه کنم.
+
- جو گرفته بعد از سه گانه‌ی کاپولا
- دیشب رسماً رابطه‌ام با لیلا تموم شد