۱۳۸۷-۰۶-۱۷ | ۱۰:۵۵ بعدازظهر
واقعاً مضحک است
87/6/17
سر و گردنم درد می کند، کمی حالت تهوع دارم با گلاب به رویتان اسهال.
از بس که دارم می خورم. خوب تقصیر من چیست؟ روزه نمی گیرم. نهار می خورم شام و سحری و افطاری و کلی چیز و میز می خورم.
همین الانم دارم آب انگور می خورم.
بدترین قسمت خوردن افطاره که مجبورم وانمود به گرسنگی کنم و تظاهر به روزه گیری کنم.
خیلی دردناکه با شکم پر، پرخوری کردن.
هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر شکم بزرگی داشته باشم، البته الان فکر می کنم که شکم بزرگ و بزرگتری داشته باشم در آینده.
منتظرم آقای هوشمند بدهی ام را بیاورد دم در.
هرچقدر مبلغ بدهی ها بیشتر باشد آدم ها بد قولتر می شوند.
پس چرا زندگیم درست نمی شود؟ چرا به وجود نمیام؟
می دونی؟ گذر زمان داره ترتیبم رو می ده، هرچی بیشتر می گذره، بیشتر با کلک های زندگی آشنا میشم، بیشتر تجربه کسب می کنم و بیشتر احساس می کنم که همه چیز رو می دونم و دیگه لذت امتحان کردنش رو ندارم.
به قول معروف همه چیز تکراری می شه و وقتی کمی تنبلی چاشنی کار میشه دیگه دلیلی برای تحمل زندگی باقی نمی مونه.
یاد شبهایی که ورزش می کردم بخیر، صبحهایی که وقتی سعادت زود بیدار شدن داشتم مرا به عرش می برد، شبهایی که با سکوت و آرامشش در اوج معنویات غوطه ور می شدم.
چرا هرگز نتوانستم حتی چند روز طبق برنامه زندگی کنم؟
چرا کتابخانه و باشگاه و استخر و ... نرفتم؟
چرا اهل مسافرت نشدم؟
من هنوز مریضم؟
من افسرده ام؟
واقعاً خیلی مضحکه که به زندگی کردنم دارم ادامه می دم.
واقعاً مضحک است...
چقدر عوض شدم !