۱۳۸۶-۰۲-۰۹ | ۱۰:۳۱ بعدازظهر
106

9/2/85

بینی ام را عمل کرده ام.

مثل انسانهای دائم الخمر شده ام یا مثل معتادین. اخلاقم را می گویم.

زندگی مزخرفی دارم.

جعبه ی کتابها پاره شده و محتویاتش روی میز پخش گشته اند، باورم نمی شود همه ایننها را من خوانده باشم.

آری زندگی مزخرفی را به اجرا گذاشته ام.

4 روز دیگر مرخصی استعلاجی تمام می شود و باید به پادگان برگردم.

یک آدم کور بیشتر از من از زندگیش لذت می برد.

من اگر کامپیوتر نداشتم موفق تر بودم.

اگه ازدواج کرده بودم موفق تر بودم.

آهای ای انسانهایی که قرار است تازه متولد شوید بدانید و آگاه باشید که زندگی هیچ خوب نیست.

m36
1/2/86
امروز سالروز اغاز خدمت سربازي من است.
5 روز تشويقي 29 فروردين را گرفتم، حالا مي‌توانم به مرخصي بروم، ولي با اين وضع صورتم بهتر است مدتي صبر كنم.
امروز صبحگاه گردان است، ديشب خيلي بد خوابيدم، هر نيم ساعت يكبار احساس مي‌كردم يك قطره خون از زير چسب زخم دارد چكه مي‌كند و بعد مجبور مي‌شدم بلند شوم و پاكش كنم.
**
از بيني‌ام عكس گرفتم و از شكستگي‌اش اطمينان پيدا كردم، دكتر گفت بايد چند روزي صبر كني تا التهابش بخوابه بعد اعزام ميشي تهران.
دوست داشتن آدما فكر كردي اينجوريه؟
زير چشم راستم به طرز وحشتناكي باد كرده.
چقدر راحت عادت مي‌كنم به شرايط، حالا كه ليلا تماس نمي‌گيره منم دارم فراموشش مي‌كنم، ولي اگه امشب ليلا زنگ بزنه دوباره بايد تا صبح بهش فكر كنم.
m35
31/1/86
نيم ساعت تا خاموشي مانده
ظاهراً بيني‌ام شكسته، فردا قرار شد عكس بگيرم، نمي‌دونم چرا خونش بند نمياد، فردا برنامه حمام داريم و اگر نرسم مي‌شود سه هفته بدون حمام، دقايقي پيش در لباسهايم شپش پيدا كردم.
+
دارم مي‌ميرم برات نذار بيفتم بپات مگه گناهم چي بود كه سرد شده اون نگات به من يه فرصت بده تا دستاتو بگيرم يا اينكه مال من شي يا پاي تو بميرم.
+
در حال تمرين روي ميدان موانع تكاور بودم كه به دليل خستگي دست نتونستم درست ميله‌ ‌رو بگيرم و موقع پشتك زدن با پيشوني رو زمين افتادم بعد سرم از گردن به عقب چرخيد و دماغم به گا رفت.
m34
30/1/86
ديروز 29 فروردين روز ارتش بود و من به عنوان عكاس ويژه گردان تكاور تونستم 107 عكس از مراسم در شهر بگيرم.
امروز پنجشنبه است و احتمالاً صبحگاه لشكر داشته باشيم، ظاهراً 5 روز مرخصي تشويقي به همه خواهند داد.
m33
26/1/86
در اين روزها مثل يه درخت خشك و بي برگ ميون كوير داغ شدم.
نوشته بود مهمترين بخش اعتماد به نفس مربوط مي‌شه به اعتماد به نفس روحي، يعني داشتن يه ايدئولوژي مثبت،‌ كه اگه اين نباشه بي‌ثباتي و مشكلاتي نظير عدم توانايي در تصميم گيري حاصل مي‌شه.
دارم به اين فكر مي‌كنم كه اين خارجكي‌ها كه دين ندارن لابد يه راهكار‌هاي ديگه‌اي دارن و كتاب‌هايي براشون نوشته شده كه راهنمائيشون كنه.
نمي‌دونم روانشناس‌هاي داخلي مي‌تونن كمكم كنن يا نه، ولي حتماً خارجكي‌هاش مي‌تونن.
ميگه هرچقدر بدبخت و بيچاره باشي راحت‌تري و فكرت آزادتره،‌ به خاطره اينه كه هرچي مسئوليت كمتري بپذيري كمتر وجود داري و در كوتاه مدت احساس راحتي داري، يا وقتي از بيرون بهت نگاه مي‌كنن اينطوري به نظر مي‌رسي ولي در دراز مدت مي‌بيني هيچي نيستي.
دو هفته‌ي ديگه مي‌رم مرخصي، اميدوارم در اين مدت اتفاقي بيفته كه بتونم به جوابي برسم و يكي از بزرگترين تصميمات زندگيم رو در مرخصي بگيرم.
m32
24/1/86
ديشب ليلا خانم تماس گرفتن، مكالمه‌ي خوبي بود،‌ بدون وارد شدن به مبحث اصلي و صرفاً براي خبر رساني.
من چرا نمي‌تونم تصميم گيري كنم؟
يكي از بزرگترين دلايلي كه مانع از ازدواج من و ليلا مي‌شه اينه كه هنوز احساس نياز به ازدواج كردن ندارم و بيشتر احساس مي‌كنم بايد وضعيت شغليم رو مشخص كنم، كمي پول و پله جمع كنم و بعد اقدام كنم.
يكمي هم از ليلا مي‌ترسم،‌ نمي‌خوام وارد خونه‌اي بشم كه زن سالاري محض اونجا حاكمه. البته مردسالاري هم نمي‌خوام.
احساس مي‌كنم ليلا اونقدر ايده‌آليسته كه نمي‌تونه در شرايط ثابت بمونه و مدام مي‌خواد از شغلش ايراد بگيره و مشكلات بيرون رو وارد خونه كنه.
از توهين‌هاي ليلا خيلي بدم مياد، نمونه‌اش همين امتحان كردن من بود كه خيلي بهم برخورد يا وقتي برگشت گفت من اينهمه براي تو عوض شدم ولي تو هيچ كاري برام نكردي. راستش الان كه به اين جمله‌اش فكر مي‌كنم مي‌گم كاش همون موقع مي‌گفتم: پس، باي.
وقتي ليلا احساس مي‌كنه با يكي ديگه خوشبخته من چيكاره بيدم؟

اگر در شرايط شخصي‌گري قرار بگيرم مطمئناً بهتر مي‌تونم تصميم بگيرم.
اگه تصميم بگيرم ليلا رو داشته باشم:
در اين مرخصي مي‌رم خواستگاريش و حرف‌هامونو مي‌زنيم و مي‌گيم كه وقتي من كار گير آوردم اونوقت نامزد مي‌كنيم.
ولي انصافاً وقتي دارم اين حرف‌ها رو مي‌زنم حالم به هم مي‌خوره،‌ مگه آدم نبايد شور و شوقي واسه ازدواج داشته باشه، تو رودربايسي گير كردي؟ ولش كن بزار بره با اوني كه دوسش داره خوشبخت بشه و تو هم برو چندسالي مجردي زندگي كن.
نمي‌تونم انتخاب كنم،‌ نمي‌تونم تصميم بگيرم.
فعلاً كه بيشتر دلم مي‌خواد مجرد بمونم، كاشكي ليلا صبر مي‌كرد تا وضعيت من مشخص بشه.
**
آقاجان محاله كه من بتونم در همچي شرايطي در اين زمينه تصميم قطعي بگيرم پس بهتره اصلاً با فكر كردن بهش اوضاع روحيم رو خراب نكنم و ذهنم رو الكي مشغول نكنم.
End Task

**
تا كي بايد با اين Task هاي زائد سر كنم؟
ببين آقا مهدي تو مشغول انجام دادن هيچ كاري هستي، مي‌فهمي؟
الان در اكشن‌ترين موقعيت زندگيت هستي اونوقت داري گوشه‌نشيني مي‌كني و ذهنت رو با Task هاي بيخود خفه كردي.
با خوندن كتابِ اعتماد به نفس به اين نتيجه دارم مي‌رسم كه تمام كارهاي تضعيف اعتماد به نفس رو دارم انجام مي‌دم و هيچ كدوم از جنبه‌هاي اعتماد به نفس رو ندارم.
حتي دليل اينكه نمي‌تونم تصميم بگيرم از كمبود اعتماد به نفس ناشي مي‌شه.
m31
23/1/86
31% از خدمتم باقيست، امروز پنجشنبه است و صبحگاه لشكر داريم، دقايقي قبل خوابي ديدم كه نيازمند استراحتم كرد.
ديشب تا ساعت 12 با مصطفي رضايي و مقداد ساجدي و تقدمي بحث‌هاي به اصطلاح فلسفي داشتيم، تقدمي به عنوان يك آخوندزاده‌ي قمي كه چندتا از فاميل‌هاي نزديكش مرجع تقليد هستند در مقابل من افراطي بوديم و رضايي و مقداد هم ميانه رو بودند.
هفته‌ي پيش در چنين روزي بود كه متحمل آن تنبيه‌ها شديم،‌ خداوندگار به خير كناد امروز راي.
امروز سالروز خودكشي صادق هدايت 49 ساله است.
m30
22/1/86
من مثل يه برگم بي تو رفيق مرگم، من خزونم تو خود فصل بهاري
نمي‌دونم قضيه‌اش چيه،‌ صبح‌ها تصميمم اينه كه خيلي راحت و ريلكس از هم جدا بشيم ولي عصرها تجديد نظر مي‌كنم و مي‌خوام باهاش ازدواج كنم.
مضحكه نه؟
هنوز سرگرد نيامده، افسر آماده و افسر نگهبان منتظرند تا ايست بكشند براي جناب سرگرد.
پشت بازوها و ماهيچه‌هاي كتفم از حركات صبح ديروز درد مي‌كند.
در آستانه‌ي 29 فروردين هستيم و بازديد پشت سر بازديد.
بيرانوند فعلاً 4 روز نهست كرده و نيامده،‌ شايد بلافاصله بعد از 29 فروردين بروم مرخصي و تكليفم را با ليلا مشخص كنم تا از اين برزخ و بلاتكليفي خلاص شوم.
از شكست نترس، طلاقش بده و كار و ادامه تحصيل رو بچسب و دنبال آرزوهات برو.
فرق ليلا با مهسا چيه وقتي هردو منو درك نمي‌كنن؟ اگه من ليلا رو فقط واسه سكس مي‌خوام، خوب مهسا كه خيلي بهتره.
خط بالا از اون خط‌هاي اتوماتيكي بود كه ادامه راه قبليم بوده، از طرفي مي‌گم فعلاً عاشقي تعطيل و از طرفي دنبال يه كيس ديگه‌ام.
ليلا هم از من بدتر، هنوز با من قطع رابطه نكرده به يكي ديگه بعله رو داده.
البته هدفش اين بود كه زودتر ازدواج كنه حالا با هركي شد،‌ اولش فكر كرد من مورد خوبيم و شروع كرد به استفاده از نقابي كه من رو راضي كنه ولي ديد نه من رام بشو نيستم كه نيستم.
به هرحال، اميدوارم هر تصميمي مي‌گيرم نصفه نباشه و كامل و قطعي باشه.
m29
21/1/86
ديشب خوب خوابيدم. خواب سنگيني بود.
EVANESCENCE داره به آرومي آهنگ Hello رو مي‌خونه.
من هنوزم اگه بخوام مي‌تونم باهاش ازدواج كنم، ولي مي‌دوني؟
احساس مي‌كنم هردو به اين نتيجه رسيديم كه ازدواج ما با اين شرايط در آينده به مشكلات زيادي بر مي‌خوره.
حالا كه ليلا خودش پيشنهاد به هم زدن رو داده، بهتره من هم كوتاه بيام
ياد اون حرف ليلا افتادم در مرخصي قبلي كه مطالب توهين‌آميز وبلاگم رو در كافي‌نت خوند و برگشت گفت من خوشحالم كه خودت پيش‌قدم شدي. يعني منظورش اين بود كه خودش دلش مي‌خواست به هم بزنه ولي چون قول داده بود نمي‌تونست و منتظر بهونه بود.
**
اينكه چرا ليلا با اين حال يكماه فرصت بهم داده به اين خاطره كه يا بلد نيست بگه نه يا اينكه دوستم داره و هنوز يخورده احتمال داده كه سؤ تفاهم پيش اومده و اگه من واقعاً قصد ازدواج دارم در همين يكماه اقدامم رو مي‌كنم.
m28
20/1/86
ديشب ليلا تماس گرفت. تن صدا قرص و محكم بود، مثل هنرپيشه‌هاي حرفه‌اي.
تقريباً مطمئن بودم كه زنگ خواهد زد،‌نمي‌دانم از كجا، شايد به اين خاطر كه تمام روز را بهش فكر كرده بودم.
با چند جمله مرا به نابودي كشيد.
مهدي من بالاخره تصميمم رو گرفتم، مي‌خوام با يكي كه اسمشو نمي‌گم ازدواج كنم، تو هم قول داده بودي عكس‌هامونو پاك كني،‌سر قولت بمون.
مهدي من تو رو چند بار در اين مدت امتحان كردم،‌ تو درست لحظاتي كه بهت نياز دارم منو تنها ميذاري.
مهدي يه خبر خوبم دارم، دارم مي‌رم شركت از صبح تا ساعت 4 ظهر.
مهدي تو منو واسه خودم نمي‌خواستي تو فقط منو واسه كارم مي‌خواستي.
مهدي من به خاطر تو خيلي عوض شدم حتي از خيلي از اعتقاداتم گذشتم، مي‌دوني كه،‌ ولي تو هيچ كاري نكردي برام.
مهدي تو فقط حرف مي‌زني
مهدي بازم مي‌خواي منو با حرفهات قانع كني؟
مهدي من اين دفعه بايد در تصميمت يك حركتي ببينم، منظورمو كه مي‌فهمي
مهدي بهت يه فرصت ديگه مي‌دم، ببين فقط دارم به خاطر تو اين فرصتو مي‌دم،‌مي‌دوني كه، فقط يكماه ديگه، فهميدي؟
**
شب خيلي سختي رو پشت سر گذاشتم، حدود نيم ساعتي خوابيدم، نمي‌دانم چكار كنم.
حتي اگه باهاش ازدواج كنم تا آخر عمر به خاطر اين كارش از دستش ناراحت مي‌مونم،‌ ديگه هرگز نمي‌تونم بهش اعتماد كنم.
اگه ليلا به خاطر اخلاقم جواب نه داده پس چرا يكماه فرصت داده؟
اگه منو دوست داره و احساس مي‌كنه به درد هم مي‌خوريم پس چرا مي‌خواد با يكي ديگه ازدواج كنه؟
من فقط ازش خواسته بودم صبر كنه،‌ اگه دوستم داره صبر كنه
**
حالم كمي بهتر شد
خوب اگر ليلا احساس مي‌كند با شخص ديگري خوشبخت‌تر است من حرفي ندارم.
شايد اگر ليلا هم مثل من عكس‌هاي مشتركمان را هر روز بارها و بارها نگاه مي‌كرد، مرا به رقيب‌ها نمي‌فروخت.
جاذبه‌هاي من خيلي زود به باد فراموشي سپرده شد، فكر مي‌كردم ليلا از حرف‌هايم خوشش مي‌آيد،‌ خودش گفت من بيشتر روي برنامه‌نويسيت حساب مي‌كردم، فكر مي‌كنم ليلا احساس مي‌كرد من از آن‌دسته آدم‌هايي هستم كه يك شبه پولدار مي‌شوند، مي‌خواست شريك تجاريم بشود.
احساس مي‌كنم تمام مدت فيلم بازي كرد و به زور كارهايم را تحمل كرد تا مرا كه به قول خودش انتخاب خودش بودم تصاحب كند. حرف مسخره‌اي زدم،‌ ولي واقعاً‌ دارم احساس مي‌كنم.
وقتي جمله‌ي اول ليلا را شنيدم واقعاً ناراحت شدم،‌ شايد ناراحتيم برابر بود با اينكه مي‌گفتند مادرت فوت شده.
مي‌ترسم بعد از بهم زدن با ليلا دچار شكست روحي بشم،‌ مي‌ترسم نتونم ديگه دختري رو با مشخصات ليلا گير بيارم.
==
چند ساعت بعد
خيلي دلم گرفته، خيلي دلم گرفته
4 روز اضافه خدمت خوردم. دلم مرخصي مي‌خواد، كاشكي ليلا سر منو با چاقو مي‌بريد بعد مي‌رفت با يكي ديگه...
الان بايد چيكار كنم؟
احساس كس‌خلي عجيبي دارم، ياد فيلم بيخوابي افتادم كه طرف به خاطر قتل چند شبانه روز خوابش نبرد.
من به معني واقعي كلمه عاشق ليلا بودم،‌ كاشكي خاطرات اون روزهارو نمي‌خوندم، ديوونه شدم، ميفهمي؟
-
امروز جزء تخماتيك‌ترين روزهاي تاريخ بشريت بود
پشت اين پنجره‌ها دل مي‌گيره
غم و قصه‌ي دل و تو مي‌دوني
وقتي از بخت خودم حرف مي‌زنم
چشام اشك بارون مي‌شه تو مي‌دوني
عمريه غم تو دلم زندونيه
دل من زندون داره تو مي‌دوني
هي چي بهش مي‌گم تو آزادي ديگه
مي‌گه من دوست دارم تو مي‌دوني
-
m27
19/1/86
ثانيه‌هايي قبل با واحد ابراهيمي عزيز خداحافظي كردم، ديروز هم محمد شفاعتي حلاليت گرفت و رفت،‌فكر نمي‌كنم بتوانم باز هم ببينمشان.
بچه‌ها دارند براي رفتن به پارك بالا براي شستن ماشين‌هاي رژه رونده در 29 فروردين آماده مي‌شوند.
سرباز جديد اينجا كه جاي شفاعتي آمده يك بچه‌ي برج 9 است به اسم زارعي كه اهل قم است و الان مرخصي شهري رفته.
توانستم بيست دقيقه‌اي چرت بزنم،‌ امشب معاونم البته فكر مي‌كنم وقتي كه يك روز در ميان، نگهبان هستم نبايد به اين موضوع كه امشب هم نگهبانم اشاره كنم،‌ همه چيز با گذشت زمان عادي مي‌شود.
هنوز بخش زيادي از انرژي ذهنم درگير فكري براي آينده‌ام با ليلاست.
m26
17/1/86
سه تا كتاب جديد گرفتم با ماهيت‌هاي روانشناسي كه عبارتند از:
اعتماد به نفس از دكتر باربارا دي‌آنجليس ،
اين قورباغه را قورت بده از برايان تريسي و
چه كسي پنير مرا برداشت؟ از دكتر اسپنسر جانسون و دكتر كنث بلانچارد

در حال حاضر رمان كوري رو مي‌خونم به همراه چاشني اعتماد به نفس
احساس مي‌كنم تجربيات خيلي خوبي به دست آوردم و به خيلي از اشتباهاتم پي بردم.
m25
16/1/86
عجب تنبيه سختي بود
ديگه حسابي كم آورده بودم
وقتي در رژه "خيلي خوي نگرفتيم" تقريباً مطمئن بوديم كه امروز تبديل خواهد شد به پنجشنبه‌ي خونين.
كلي رو آسفالت غلت خورديم و تو گل شيرجه زديم و دويديم و دويديم و دويديم و هنوز به مقصد نرسيده دوباره ...
4 نفر از افراد آخر اضافه خدمت خوردند كه خوشبختانه شامل حال من نشد.
ديافراگمم درد مي‌كند. بلافاصله بعد از تنبيه شدن به اتاق كامپيوتر احضار شدم تا كارهاي ركن 3 را انجام دهم. با دست‌هاي خوني كه به شدت مي‌لرزيد اما كاملاً بي‌حس بود روي كيبورد ضربه مي‌زدم.
آره دارم خودمو واسه شما خواننده‌هاي گرامي لوس ميكنم تا يكمي دلتون بسوزه واسم و نوازشم كنيد. (راستي اگه دلتون نسوخت ناراحت مي‌شما).
ياد ممد واعظي افتادم كه خيلي خوب بلد بود كودك درون آدم‌ها رو پيدا كنه و نوازششون كنه.
مسعود هم كه استاد همراهي با كودك و والد و بالغ من بود در حالي كه آدم مذهبي بود.
به طور كلي من عاشق كسايي مي‌شم كه حسابي هواي كودك منو دارن و هرگز اذيتش نمي‌كنن و سعي مي‌كنن خوشحالش كنن.
مخصوصاً در رابطه‌ام با ليلا من ناخواسته تا به حال از او فقط انتظاراتي از نوع كودك داشته‌ام.
m24
14/1/86
ليلا ديشب زنگ زد، از بيرون زنگ مي‌زد،‌ پرسيد مي‌خوام چيكار كنم،‌ گفتم نمي‌دونم،‌ گفت تا سه چهار روز ديگه جواب مي‌خواد،‌ گفتم جوابم اينه: هنوز هم براي تو زوده و هم براي من كه با هم ازدواج كنيم ولي مطمئن باش كه من هستم. ليلا انگار كه خيلي ناراحت شده باشد با صداي هراسان والد بقيه‌ي مكالمه را ادامه داد، مي‌دانستم در چنين شرايطي كه ليلا از نظر خانوادگي دچار مشكل شده نبايد اينطوري باهاش حرف بزنم ولي تقصير خودش بود كه در چنين شرايطي همچين بحثي را وسط كشيد، البته تقصيري هم ندارد،‌مي‌گويد خواستگارهايش جواب مي‌خواهند.
من ليلا را دوست دارم ولي واقعاً در شرايطي نيستم كه بخواهم اقدام كنم، بقيه‌ي ماجرا به ليلا مربوط مي‌شود كه مي‌خواهد با من باشد يا نه.
در راستاي زندگي طبيعي كه جزء برنامه‌ام قرار گرفته،‌ ازدواج جاي خودش را دارد، براي ازدواج مناسب‌ترين فرد ليلاست.
در مرخصي بعديم كه چيزي حدود يكماه ديگر خواهد بود سعي مي‌كنم مفصّل با ليلا صحبت كنم و تصميم مشتركي درباره ادامه رابطه بگيريم.
ليلا چيزي در خودش دارد كه از ديگران متفاوتش مي‌كند، ليلا اگر حمايت شود از عهده‌ي خيلي كارها بر مي‌آيد.
احساس مي‌كنم ليلا را خيلي خوب مي‌شناسم،‌ طوري كه خيلي چيزها را از حركات دست‌ها و چهره‌اش يا فقط لحن صدايش مي‌فهمم.
حيف نيست همچين رابطه‌اي به هم بخورد؟
من سر قول خودم براي با او بودن مي‌مانم به اميد آنكه ليلا هم با من بماند.
اگر من انتخاب آگاهانه‌ي ليلا باشم، مطمئنن ليلا مي‌تواند در برابر مشكلات موجود ايستادگي كند و خواستگارهايش را رد كند.
ليلا حق دارد، رفتارهاي من نوعي شك در او بوجود آورد كه كاملاً‌ طبيعي است به خاطر بالا رفتن سنش نگران از دست دادن خواستگارهاي بعديش باشد.

به هر حال من تا منبع درآمد مطمئني نداشته باشم، نمي‌تونم.
ليلا درك كن منو
m23
13/1/86
امروز سيزده‌بدر است.
قرار است تا امروز ظهر نوشيدني دلخواه ما برسد، از اون روز سر كاريم و منتظر.
فردا جناب سروان نظري مرخصي‌اش تمام خواهد شد و دردسر ما شروع مي‌شود.
ديروز طي تماس تلفني كه با ليلاخانوم داشتيم مطلع شديم كه پدرشان سكته قلبي كرده‌اند و الان در بيمارستان هستند و منتظرند تا تعطيلات تمام شود تا به تهران اعزامش كنند. از صميم قلب آرزوي بهبودي سريع ايشان را داريم.
خليل هم ديروز به خاطر تماسي كه پارتي‌اش گرفته بود به مرخصي رفت و من ماندم و يك‌ دنيا دلتنگي.
شايد حضورم در كنار ليلا مي‌توانست قوّت قلبي باشد برايش.
ساعت 10 صبح است، امروز سرگرد نيامده. امشب معاونم و طبق معمول سر بازديد نگهباني نرفته‌ام.
درگير رمان "كوري" اثر ژوزه ساراماگو شده‌ام.
ظاهراً قرار شده سرگرد بياد، بهتره برم آسايشگاه ...
m22
10/1/86
امشب يه ليوان گرنس هست تو دستم.
بو آشق بويلو بيتمز بيراكما ترك اتمه بني
آتما بني اولوملره آتمه بني ظلوملره
=========================___==
انصافاً دنيا رو ببين، خيلي كوچولو و مسخرست، يعني هرچقدرم بزرگ و پيچيده باشه واسه مني كه قراره نهايتاً 40 سال ديگه زنده باشم كوچيكه.
بعد از اينكه مُردم اين دنيا چه معني داره؟
چه فرقي داره من الان ماتم بگيرم يا شاد باشم؟
نگهبون پارك پايين باشم يا معاوني بدم، فرقش چيه وقتي قراره بميرم و همه چيز تموم شه؟
مسئله ايجاست كه امشب يه ليوان گرنس هست تو دستم.
برو از زندگيت لذت ببر كه خربزه آب است.
m21
9/1/86
ديروز از آن روزهاي به يادماندني بود، من و سجاد و شكوه‌خواه با هم رفتيم شهر و يه جايزه‌ي نوشيدني گرفتيم و شب يك شام مفصل زديم و و با اسماعيل شروع به خوردن جايزه كرديم كه هنوزم آثارش مونده و خيلي احساس خوشحالي و شادي مي‌كنم.
ولي انصافاً ديشب چقدر خنديديم و خوش گذرونديم. امروز شكوه با سجاد مي‌رن مرخصي.
ديشب خبر بدي از ليلا شنيدم، پدرش تصادف كرده و الان تو بيمارستانه،‌ بايد هر طور شده امروز باهاش تماس بگيرم، بايد جيم بزنم چون سرباز جانشينم هم رفته مرخصي و نمي‌شه اينجا رو ول كرد.
ليلا جونم كاشكي الان كنارت بودم و تو سرت رو مي‌ذاشتي رو شونم و بهم تكيه مي‌دادي.
دوستت دارم ليلا جان.
**
آرزوي من داشتن اطمينان است، وقتي از يك چيز كاملاً مطمئن باشي مي‌تواني بقيه چيزها را بر مبناي اون بچيني و واسه خودت هدف داشته باشي و زندگيت معني پيدا مي‌كنه.
مشكل اساسي من همينه، وقتي كتاب‌هاي روانشناسي مي‌خونم خيلي احساس خوبي دارم چون با يك مجموعه منظم و هدفدار طرف هستم ولي وقتي يخورده از بالاتر نگاه مي‌كنم مي‌بينم كل اين مجموعه منظم زير سؤال مي‌ره.
...
احساس مي‌كنم مغزم تنبل شده و ديگه اون هوشياري ذهني رو ندارم.
مي‌خوام مغزم رو ورزش بدم، حتي حركات يوگا هم مي‌تونه تمركزم رو بالا ببره و مانع از خستگي زودرس مغز بشه.
m20
5/1/86
جماعت من ديگه حوصله ندارم.
دلم درد مي‌كند، رنگم مثل گچ سفيد شده، ... درد مي‌كند.
امروز در گل و باران مثل سگ تنبيه شديم،
ديگه اين بلاهايي كه داره سرمون مياد عادي شده،‌امشب اولين شب نگهباني تنبيهي من است كه بايد در پارك موتوري پايين باشم.
ديشب چند ساعتي در خيالم با ليلا بودم.
m19
4/1/86
بازم امشب خواب ليلا رو ديدم. ديدم كه همراه من يكي ديگه رو هم بوسيد،
هر سه روي صندلي نشسته‌ بوديم، من سمت راست بودم و اونيكي پسره سمت چپش، اولش منو بوسيد بعد اونو و بعد همديگه رو روي صندلي بغل كردن، دوتا دختر هم سمت راست من نشسته بودن كه داشتن در مورد رابطه‌ي من و ليلا باهام صحبت مي‌كردن، دانشجو بودن ظاهراً ، دلم شور مي‌زنه...
قراره به ليلا جون اعتماد كنم پس همه چيز رو به فال نيك مي‌گيرم و منتظر ديدار بعديم با ليلا مي‌شم.
كاشكي مي‌شد زنگ بزنم، شايد بتونم سه روز ديگه مرخصي شهري بگيرم و باهاش صحبت كنم.
**
از امروز دوباره تمرينات رژه شروع شد و الان حسابي بدنم عرق كرده.
**
هرچقدر بيشتر به عكس‌هاي ليلا خيره مي‌شم بيشتر پي به ظرافت‌ها و زيبايي‌هاش مي‌برم.
كاشكي الان 1000 تا عكس از ليلا داشتم.
m18
3/1/86
دقايقي پيش 4 روز اضافه خدمت خوردم،‌ به دليل ناقص بودن وضعيتم در سر معاوني ديشب.
خيلي دلم براي ليلا تنگ شده. ديشب عكسش را زير تختم چسبانده بودم و منتظر بودم تا هوا روشن شود تا بتوانم چهره‌ي زيبايش را ببينم.
ليلا واقعاً زيباست، خيلي دلم مي‌خواهد فقط يك لحظه‌ي ديگر بتوانم از نزديك ببينمش.
m17
2/1/86
ليلا خانم ديشب تماس گرفتن. خيلي دلم براش تنگ شده، دلم مي‌خواد بهش عيدي بدم و ببوسمش.
يك خواستگار ديگه براش پيدا شده، فكر مي‌كنم يك دختر خوشگل هرچقدر خواستگارهاش بيشتر باشه اعتماد به نفسش بيشتر مي‌شه.
ليلا خودش منو انتخاب كرده، در ابتدا طرح دوستي ساده رو ريخت، بد صميمي شديم و بعدش پيشنهاد ازدواج داد.
حالا ديگه به اندازه كافي بهش اعتماد دارم و مطمئنم تا وقتي من عقب‌نشيني نكردم اون زير قولش نمي‌زنه.
چقدر اعتماد لذت‌بخشه، خيلي دوست دارم اعتماد ليلا رو دوباره بدست بيارم. مطمئنم با تجربيات جديدي كه دارم در عرض چند هفته موفق مي‌شم دوباره اون احساسات زيبا رو بينمون به جريان بندازم.
m16
1/1/86
در اين روزهاي عيد بد جوري اذيت مي‌شويم. آرنج دست چپم بدجوري ضرب ديده، ريه هايم درد مي‌كنند،‌ ديروز تنبيه شدم و احتمالاً فردا 4 روز اضافه خدمت بخورم.
ديشب معاون بودم و براي تحويل سال كه ساعت 3 و 27 دقيقه بود بيداري زدم. با پولي كه بچه‌ها جمع كرده‌ بودند كمي آجيل و ميوه خورديم.
سرگرد در مرخصي است و فرمانده گروهانمان جانشينش شده.
فكر مي‌كنم امشب ليلا زنگ بزند.
زياد حالت دپرس ندارم، ولي عصبانيت عجيبي دارم. از مرخصي رفتن مي‌ترسم، هرچند هنوز هم لغو مرخصي هستيم. نميشه خدمتم كه تموم شد بلافاصله مجبور نباشم قاطي مرغها بشم؟ ميشه يخورده فرصت داشته باشم؟
تعريق دست و پايم در اين روزها خيلي زياد شده. بايد به متخصص مراجعه كنم،‌ مي‌خواهم كمي با فرمانده صحبت كنم و كمي از اوضاع و احوال بگويم و اينكه من 5 سال از بقيه كه شما آنطور تنبيه مي‌كنيد بزرگترم و اصلاً عادت ندارم با زور كاري را انجام دهم.
تقريباً ‌تمام اوقات فراغتم را به ليلا فكر مي‌كنم، به صبح روز بعد از ازدواجمان و كلي چيز ديگر.
احساس تنهايي مي‌كنم، دلم مي‌خواهد با ليلا صحبت كنم.
m15
27/12/85
يكماه و سه روز ديگر رسماً پسرانم به خدمت مي‌آيند،‌بعضي‌هايشان الان خيلي اضظراب دارند و بعضي ديگر اصلاً عين‌خيالشان هم نيست.
مطلب جالبي رو در كتاب مذبور خوندم كه مربوط ميشه به من و ليلا: اگه يك نفر رو مثل بت بپرستيد مطمئنن از دستتون ناراحت مي‌شه چون اون شخص دوست داره باهاش مثل يك انسان رفتار بشه ،‌ نبايد يك نفر تمام دنياي شما باشه چون همين رابطه به زودي تبديل مي‌شه به ترس از اينكه همديگه رو از دست بديم و بعد حسّاسيت خيلي شديدي ايجاد مي‌شه و باعث سوء تفاهماتي مي‌شه كه ...
تصميم گرفتم بعد از ازدواج سعي كنم رابطه‌ي ليلا با دوستاش قطع نشه.
ديگه نمي‌خوام با چشم بت بهش نگاه كنم. مي‌خوام در انجمن‌هايي باشه كه پسرو دختر باهم هستند و حتي با پسرهاي ديگه روابط سالم اجتماعي داشته باشه. يه جورايي مي‌خوام بهش اعتماد كامل داشته باشم.
قبول دارم از نظر "والد" من با ليلا خيلي فرق داريم، اون خواسته‌هايي داره كه به نظر من احمقانه‌است و احتمالاً‌ خيلي از خواسته‌هاي من هم براي او اينطور باشد.

راستش مي‌دوني؟ من آدمي هستم كه به طور كامل برعكس "والدم" عمل مي‌كنم و همين باعث شده اينهمه متفاوت باشم و از افرادي كه از همان والد تبعيت مي‌كنند بدم مي‌آيد،‌در واقع "والدهاي" من و ليلا به دليل شباهت‌هاي فرهنگي خيلي به هم نزديك است.

هر طور شده مي‌خواهم در رابطه‌ام با ليلا صريح باشم و چيزي را در دلم باقي نگذارم.
عادت‌هاي بد قبلي را نمي‌شود كنار گذاشت ولي مي‌توان عادت‌هاي خيلي بهتري پيدا كرد.
m14
26/12/85
راستش نمي‌دونم.
شايد.
يعني تو مي‌گي اقدام كنم؟
امروز به سعدي بگم برام يه روانپزشك خوب پيدا كنه
بعدش مي‌رم شهر پيش دكتر
مي‌خوام از شر اضطرابم خلاص بشم
مگه سلامتي مهمتر نيست؟
من اگه برم دكتر و به فكر سلامتيم باشم به اينكه چند روزي اضافه خدمت بخورم مي‌ارزه
فقط مي‌خوام قرص بهم بده، ‌حوصله‌ي روانكاوري ندارم
بعضي وقت‌ها مثل الان احساس خوبي دارم، ولي خوب بعضي وقت‌ها هم مثل ديروز خيلي حالم گرفته‌است.
وقتي قاطي مي‌كنم به قول معروف اثري از "بالغ" نيست. اصلاً همه‌چيزو با چشماي كودك‌ مي‌بينم و خيلي حساس مي‌شم.
راستش ديگه در اون شرايط آرزو مي‌كنم يه قرصي چيزي باشه حالمو سرجاش بياره.
مي‌گه: هرچه مسئوليت بيشتر باشه آزادي بيشتر مي‌شه.
جمله‌ي بالا منو به ازدواج با ليلا خيلي خوشبين كرده.
m13
25/12/85
آشخور تا كي؟ هان؟
تا كي مي‌خواي به اين زندگي مسخره‌ات ادامه بدي؟
يعني بالاخره اون لحظه فرا مي‌رسه كه من تصميم بگيرم آدم موفقي باشم؟
افسردگي داره از پا در مياره منو، به يك مرخصي يك هفته‌اي نيازمنديم.
حس خوبي ندارم. واقعاً وحشتناك نيست؟
دلم مي‌خواد يوگا كار كنم ولي نمي‌دونم چرا اينكارو نمي‌كنم،‌ دلم مي‌خواد بعد از ظهرها برم باشگاه،‌ دلم ‌مي‌خواد با بچه‌ها بگيم و بخنديم.
خوشم نمياد اينطوري دپرس بمونم. نمي خوام مضطرب بمونم،‌ نمي‌خوام نا اميد باشم.
بسته ديگه.
از اينكه بايد عيد رو اينجا بمونم خيلي ناراحتم.
بلاهايي كه سرم اومده عبارتند از: كاهش اعتماد به نفس، اضطراب، ‌افسردگي
m12
24/12/85
8 صبح آخرين پنجشنبه‌ي سال.
همين ديروز بود كه از زندگي سير شده بودم.
ديگه زنده بودن برام معني نداشت
ليلا بالاخره ديشب زنگ زد و حسابي بهم روحيه داد
دلم مي‌خواد ببينمش
ظاهراً مرخصي عيد در كار نخواهد بود.
مي‌دوني الان دارم به چي فكر مي‌كنم؟
به اينكه ليلا مي‌تونه دليلي واسه زندگيم باشه و خوشبخت شدن در كنارش بشه هدف زندگيم.
صداي ليلا مثل يه نسيم صبحگاهي روحم رو تازه كرد.
بايد اين روزها رو به خاطر با ليلا بودن تحمل كنم، واقعاً‌ با ليلا بودن لذت بخش است.
شايد دنيا وحشتناك باشد ولي تجربه نشان داده كه ليلا بهترين موجود زنده در دنياست كه عاشقش شده‌ام.
احساس مي‌كنم دوستت دارم‌هاي ليلا كه از پشت تلفن و با صداي زيبايش به من تزريق شد نيروي عجيبي به من داده، نيروي عشق.
نمي‌دام چرا وقتي در مرخصي هستم همه چيز را خراب مي‌كنم، ولي اينبار ديگر سعي مي‌كنم ناراحتش نكنم. مي‌خواهم آنقدر بهش اعتماد كنم،‌ تمام وجودم را نثارش كنم.
كلمات نمي‌توانند احساساتم را بيان كنند.
واقعاً چه اهميت دارد كه شرايط چه هست و چه قرار است بشود، فكرش را بكن ليلا به من بگويد دوستت دارم،‌ ديگر هيچ چيز اهميت ندارد. ديگر نه خانواده‌ي دو طرف برايم مشكلي ايجاد مي‌كند نه هيچ احدالناسي مي‌تواند وارد زندگيمان شود.
من و ليلا عاشقانه مي‌توانيم خوشبخت شويم.
الان دلم مي‌خواد از شدت شوق رسيدن به ليلا گريه كنم.
دوستت دارم ليلاجان
حدود 20 روز است كه از مرخصي آمده‌ام. هشتم عيد مي‌شود يكماه، شايد بتوانم سه، چهار روزي در جوار ليلا باشم.
m11
22/12/85
من احساس مي‌كنم آدم خنگ و كس خلي هستم.
1- راستش قبلاً هم گفتم نبايد يك مسئله رو اينقدر تعميم داد و گفت من آدم فلاني هستم.
بايد ديد چي باعث شد الان ناراحت بشم
3 تا چيز بود كه خيلي منو ناراحت كرد
يكيش اين كه احساس مي‌كنم برش ندارم
و دومي اين كه مسئوليت پذير نيستم و فراريم
سوم اينكه نميتونم تصميم بگيرم
اين سه تا عامل امروز باعث شد به اين روز بيفتم
در واقع بازنواخت‌هاي والد و كودك
دلم مي‌خواد برم پيش يك روانپزشك و كمك بخوام
احساس افسردگي دارم
ليلا قرار بود جمعه زنگ بزند و امروز سه شنبه است و هنوز هيچ خبري از او ندارم...
***
بعد از چند ساعت تنهايي و افسردگي شديد
چند دقيقه‌اي از خودارضائيم مي‌گذرد. قرص جوشان مولتي ويتامين دارد آماده مي‌شود. احساس خوبي دارم
آرامش خوبي دارم
اين اولين باري بود كه در خدمت مقدس سربازي اقدام به اين كار كردم.
در دفتر فرماندهي كاملاً تنها هستم
بر خلاف چند ساعت پيش ديگر زياد تمايلي به مرخصي ندارم، دلم مي‌خواهد همينجا بگيرم بخوابم.
از دست كليه درد راحت شدم كه حدود يكساعت پيش شروع شده بود.
مطمئنم به خاطر فشارهاي عصبي و رواني موجود بوده.
دو تا ياكريم خوشگل نشستن روي نرده‌هاي در و قد قد مي‌كنن.
خيلي گرسنمه، اينجا از نهار خبري نيست.
ساعت 2 بعد از ظهر شد.
ساعتم را يك دقيقه عقب كشيدم.
ساعت آسايشگاه 5 دقيقه يا شايد بيشتر عقب است.
اسلحه‌ي كلاش با جيب خشاب و قمقمه‌ي پر را زير تخت جانشين گردان گذاشته‌ام.
امروز سروان ضيائي افسر سر است.
بچه‌ها حدود ساعت 11 بود كه با اتوبوس به طرف منطقه‌ي پراكندگي حركت كردند و احتمالاً عصر برمي‌گردند.
من بسته‌ي خوابم را با بنز 911 فرستادم آن‌جا و به گ3 شجائي سپردم كه برش گرداند.
حدود 193 روز ديگر از خدمتم باقيست و ظاهراً قرار است عيد به مرخصي بيايم.
m10
21/12/85
After a long time on the sexy think
احساس مي‌كنم بايد بخوابم يا بايد سكس شديدي كنم يا خود ارضائي كنم
اين نتيجه‌ي اين همه فكر سكسيه كه با خودم داشتم.
تازه نتايجي هم داشت كه در دراز مدت خودشو نشون مي‌ده
مثلاً هورمون‌هايي ترشح مي‌شه كه روي تمام سيستم بدن تأثير ميذاره
يا حتي خود افكاري كه دارم هم باعث جنون مي‌شه
در موقعيت‌‌هاي خاص افكار عجيبي به ذهنم مي‌زنه.
يه چيز كمالگرايي بگم؟
دلم مي‌خواد يه روز صبح كه از خواب بيدار مي‌شم بهترين حالت خودم باشم و اونقدر ارادم قوي باشه كه اشتباهات محرز رو تكرار نكنم.
مثلاً هر روز صبح ورزش كنم و از زمان درست استفاده كنم.
رفتارهام رو كاملاً كنترل كنم و سعي كنم بهتر و بهتر باشم.
ياد شل سيلور استاين افتادم كه ميگه اگه بهتر و بهتر هم باشي بازم مي‌ميري.
كاشكي مي‌شد ليلا رو عوض كرد.
مي‌خوام باهاش ازدواج كنم.
ازدواج با ليلا از نظر روحي خيلي برام مفيده.
دليل اينكه از ازدواج مي‌ترسي چيه؟
والدم به شدت با ازدواج مخالفه
بالغ ميگه چندان فرقي هم نداره
كودك دلش مي‌خواد ليلا رو بغل كنه
چرا والدم از ازدواج مي‌ترسه؟
به طور كلي من عادت دارم از مسئوليت فرار كنم
والدم براي حمايت از آزادي‌هاي كودك هميشه نگرانه
والدم افكار كمالگرايي داره و دلش مي‌خواد بهترين شرايط براي ازدواج به وجود بياد بعد
والد ميگه هنوز به سن ازدواج نرسيدي و مي‌توني در اين مدت حسابي عشق و حال كني
والد مي‌گه پسر تو جربزه نداري گليم خودتو از آب بكشي بيرون چطور مي‌خواي يك زن‌رو اداره كني

مي‌دوني من احساس مي‌كنم آدم غير عادي هستم مثلاً خانوادم زياد برام مهم نيست و اصلاً باهاشون رابطه ندارم و اصلاً خجالت مي‌كشم باهاشون حرف بزنم. مي‌ترسم با ليلا هم همينطوري بشم و حتي خجالت بكشم باهاش در يك اتاق بمونم.
مي ترسم در آينده با يك دختر روشنفكر آشنا بشم و هميشه باهاش بحث‌هاي فلسفي و روانشناسي داشته باشم و پشيمون بشم كه چرا به جاي ليلا با اين ازدواج نكردم.
در اين مورد مي‌خوام همينجا توضيح بدم كه اگه دختري با اين مشخصات يافت شد( كه من حتي پسري رو هم سراغ ندارم) غير ممكن است امتيازاتي را كه ليلا دارد را داشته باشد. من با ليلا بيش از يك سال است كه رابطه دارم و بيشتر خصوصيات هم را مي‌دانيم و آماده‌ ازدواج هستيم. از نظر فرهنگ خانواده نزديك هم هستيم و مي‌دانم كه ليلا چقدر مي‌تواند دوستم داشته باشد.
بعد از نوشتن اين جمله دلم مي‌خواهد هر چه سريعتر براي ازدواج پا پيش بگذارم.
ليلا خيلي شبيه من است. دلم مي‌خواد خوشبختش كنم.

پس بالغ كجاست؟
بايد امتيازاتي كه بدست ميارم رو در مقابل چيزهايي كه از دست مي‌دم قرار بدم و بررسي كنم.

در مورد او جمله كه نوشتم: " من آدم غير عادي هستم مثلاً با خانوادم..."
اين مورد هم بايد كاملاً بررسي بشه
اولاً كه عبارت "آدم غير عادي" اصلاً معني نداره، رفتارهاي من با اعضاي خانوادم رو نبايد اينقدر كلي كرد كه بشه گفت من كلاً آدم غير عادي هستم، در اين مورد والدم اطلاعات نادرست زيادي داره.
راستش مي‌ترسم در اين مورد وارد بحث بشم و مي‌خوام موضوع رو به جلسات بعدي موگول كنم.(ياد اسكارلت افتادم)
m9
21/12/85
چند روزيست كه زندگي آرام و بدون دقدقه‌اي دارم.
از نظر روانشناسي در شرايط مطلوبي به سر مي‌برم.
راستش در آخرين موردي كه با ليلا در تماس بودم قرار بر اين شد كه فكرمان را مشغول نكنيم و صبر كنيم تا من به مرخصي بيايم.
نمي‌دونم چرا ليلا زنگ نمي‌زنه قرار بود جمعه زنگ بزنه و امروز دوشنبه ‌است و هنوز خبري از او ندارم.
اگر جور شد سعي مي‌كنم خودم تماس بگيرم.
با خوندن كتاب ماندن در وضعيت آخر موفق شدم خيلي از رفتارهاي خودم رو رديابي كنم و بفهمم چرا دارم فلان كار را مي‌كنم و خلاصه اين كتاب داره باعث مي‌شه تغييرات اساسي در خودم ايجاد كنم.
كاشكي ليلا او كتاب رو مي‌خوند.
مي‌دوني؟
من دارم به اين فكر مي‌كنم كه اي‌كاش ليلا حاضر بود با من بياد، در اين سفري كه در پيش دارم.
راستش مي‌ترسم كه نتونيم همديگه رو درك كنيم، يعني اونقدر با هم اختلاف ايدئولوژيكي داشته باشيم كه ...
در اين مرخصي كه رفتم باهاش بيشتر صحبت مي‌كنم، اگه ليلا آدمي بود كه به حرف‌هام گوش بده و مدام نگه بازم شروع كردي فلسفه بافياتو
دلم مي‌خواد زندگيمون فراتر از سطوح عادي باشه
دلم مي‌خواد به هم اعتماد كنيم و وقتي يك رفتار عجيب از يكيمون سر زد طرف مقابل سعي كنه دليلش رو درك كنه و نياد كاملاً سطحي يك واكنش نشون بده.
امتيازهاي ظاهري ليلا بعد از مدتي از بين مي‌ره و خيلي زود حتي سكس هم عادي مي‌شه، پس بايد رابطه‌هايي بينمون بر قرار باشه كه عشقمون رو هميشه پايدار نگه داره.
در اوايل مرخصي قبلي بدليل اينكه كودك درونم راضي نشد ديوونه بازي من گل كرد، من خودم رو براي يك رابطه جنسي داغ آماده كرده بودم ولي ليلا در نگاه اول به نظرم خيلي سرد آمد. راستش فكر مي‌كنم اين شروع سوء تفاهماتي بود كه اخيراً به وجود آمد.
من نتوانستم از حالت "كودك" خودم خارج بشم و جايي براي "بالغ" باز كنم.
خيل دلم مي‌خواد ليلا رو به موضوعات فلسفي و روانشناسي علاقه‌مند كنم.
راستش الان بدجوري دلم مي‌خواد بغلش كنم، بد جوري الان احساس مي‌كنم كه دوسش دارم.
ياد اون جمله‌اش افتادم كه گفت وقتي كه من اينجوري در مشكلات گير افتادم و ازت كمك مي‌خوام تو پا پيش نميذاري در آينده كه ممكنه مشكلات بزرگتري برام پيش بياد كه ديگه ...
راستش از نظر من اين مشكل ليلا راه حلش اين نيست،‌اين نيست كه من با همچين شرايطي به خواستگاريش بيامم.
يه جورايي احساس مي‌كنم ليلا ترسيده، از اينكه منم تو زرد از آب در بيام، وگرنه بهم اعتماد مي‌كرد و بيشتر منتظرم مي‌موند، ليلا كه خودش بعد از يكسال‌و اندي به من شك كرده چرا به من حق نمي‌ده كه منم بهش شك كنم، به اين كه همه‌ي كارهاش بازي بوده و از روي احساسات و نياز به نوازش.
m8
20/12/85
6 ماه صبر كن خدمت تموم شه و در عين حال بشين و دلفي و چندتا برنامه ياد بگير
بعدش ديگه خونه نرو اصلاً، حسابتم كه پول داري
شناسنامه و مداركت هم كه همراهته
راحت مي‌توني كار گير بياري تو همين سنندج براي شروع
بعدش دنبال كارهاي پاسپورت و ويزا مي‌افتي
بعد مي‌ري دانشگاه قبرس براي ادامه تحصيل
ديگه بقيه‌اش حلّه
از اونجا به صورت آنلاين كاري در يك كشور اروپايي گير مياري و دعوت نامه مي‌گيري و ميري اونجا
بعد از چند سال كه كلفت شدي كم كم اقامت اونجا رو مي‌گيري. بعد مي‌توني سفرهاي زيبايي رو به سراسر جهان داشته باشي
به ايالت‌هاي آمريكا به ژاپن به هرجا كه دوست داري
مي‌توني آزادانه نفس بكشي و زندگي كني
بعد از چند سال كه حسابي دنيا ديده‌ شدم. ميرم به يه جزيره‌ي خلوت و خوش آب و هوا و در آرامش كامل به زندگي خودم ادامه مي‌دم و تشكيل خانواده مي‌دم.
m7
20/12/85
دلم گرفته
راستش نمي‌دونم بايد چيكار كنم
شما نمي‌دونين؟
دارم آهنگ گوش مي‌دم و به همين دليل وارد حالت كودك شدم
قرار بود ديروز ليلا زنگ بزند و هنوز هم كه هنوز است زنگ نزده
**
تا گرم آغوشت شدم چه زود فراموشت شدم
تقصير تو نبود خودم باري روي دوشت شدم
كاشكي دلت بهم ميگفت
نقشه‌ي قلبمو داره
هر كي زدو و رفت و شكست
يه روز يه جا كم مياره
موندن و سوختن و ساختن
همه يادگار عشقه
**
نرو نرو نرو نرو از پيش من عشق تو آتيش رده به ريشه‌ام
نرو نرو نرو نرو از پيش من از عشق تو دارم ديوونه مي‌شم
چشام گريون لب‌هام بسته
مي‌توني برگردي پيشم تو هر لحظه
بيا پيش من دختر تو دوباره
بدون چشمام اشكشو كم مياره
تو مي‌گفتي كه دوستم داري
نمي‌توني يه لحظه تنهام بذاري
اما رفتي، دلمو شكستي
يادته اولين بوسه‌‌ي ما
چه قشنگ بود زير نور ماه
همون موقع بود كه عاشقت شدم
تورو بردم تا اوج رؤياهام
ولي تو تنها، تنهام گذاشتي
روي قلب كوچيكم پا گذاشتي
نرو نرو نرو نرو از پيش من عشق تو آتيش رده به ريشه‌ام
نرو نرو نرو نرو از پيش من از عشق تو دارم ديوونه مي‌شم
Just wanna be with you baby
Just wanna felling you baby
Oh baby can't you see
Don’t tell me why
Oh baby
Just wanna tuching you baby
Just wanna kissing you baby

آي دختره آي بي‌وفا
تو كه قلبمو شيكوندي زير پا
يه روز تقاص كارهاتو پس مي‌دي چون
عاشق كشي شده بزرگترين جرم

فقط مي‌خوام با تو باشم عاشق خنده‌هات باشم
روبه چشاي خوشگلت پرنده شم رها بشم
حالا برم تو آسمون اسير لحظه‌هات بشم
با رعد و برق اون نگات مهمون رؤياهات بشم
پر بكشم تو كهكشون تا خونه‌ي ستاره‌ها
داد بكشم از اون بالا بگم كه عاشق شمام

نرو نرو نرو نرو از پيش من عشق تو آتيش رده به ريشه‌ام
نرو نرو نرو نرو از پيش من از عشق تو دارم ديوونه مي‌شم
m6
17/12/85
ليلا ديشب تماس گرفت و خيلي خنده‌رو و مهربان به نظر مي‌رسيد و خيلي دوست داشتني.
چندبار جمله‌ي "دوستت دارم" را بر زبان آورد.
ليلا هم يك انسان است،‌بعضي وقت‌ها در آرامش است و هواي ما را دارد، بعضي اوقات از كوره در مي‌رود و آنوقت است كه سؤ تفاهمات پيش مي‌آيد، البته اين قضيه در مورد من هم صادق است.
الان فقط لحظه شماري مي‌كنم تا به مرخصي بروم و ليلا را در آغوش بگيرم.
++
امروز پنجشنبه است و صبحگاه لشكر داريم، ديروز عصر حسابي دور دكل دويديم.
امروز مصطفي البرزي كارتش را مي‌گيرد و خداحافظ، ديشب برايش جشن مفصلي گرفتيم و بچه‌ها حسابي رقصيدند و زديم و خوانديم.
برج 7 هشتادو چهار هم ترخيص شد. شش ماه و 12 روز ديگر دارم.
m5
16/12/85
اضطراب شديدي دارم
هر لحظه ممكن است جناب سروان نظري از راه برسد.
هر لحظه
اضطراب خيلي شديدي دارم
ياد بچگيم افتادم كه از ترسِ نان گرفتن در سرويس قايم مي‌شدم و همينطور از ترس و اضطراب مي‌مردم و هميشه سر همين موضوعات كوچك سركوفت مي‌خوردم در حالي كه اگر كارم را كرده بودم ديگر اين حس را نداشتم.
الان هم به همين دليل سر تيراندازي نرفتم
در اين هوا بايد خيلي لذت داشته باشد.
++
بعد از يكساعت
خوب، تيراندازي نرفتم و مشكلي هم تا اين لحظه پيش نيامده.
... خبر رسيد كه تيراندازي به كلي لغو شده.
چيزي كه حاصلم شد فقط همين اضطراب بود.
**
ليلا چقدر عادي و ريلكس در مورد ازدواج صحبت مي‌كند، مي‌گويد انگار ما اولين انسان‌هايي هستيم كه قرار است ازدواج كنند.
m4
15/12/85
ديگه دارم تصميم قطعي‌ام رو براي ازدواج با ليلا مي‌گيرم.
ليلا دختر آينده داريه، خيلي هم فعال و پر استعداده، خانواده‌داره و ..
راستي من كه اينقدر طرفدار برابري حقوق زن و مرد بودم چرا با ليلا اينطوري برخورد مي‌كنم؟
در عمل جور ديگري رفتار مي‌كنم.
ليلا مي‌خواد كه كاملاً بهش احترام بزارم، خوب منم دلم مي‌خواد ليلا احترام منو داشته باشه.
راستش مي‌دوني چيه؟ من عادت دارم همه كس و همه چيز رو راضي نگه دارم، حتي به قيمت ناراضي بودن خودم.
بعدش از اينكه چرا فلاني اينقدر انتظارات داره ناراحت مي‌شم، بجاي اينكه كاملاً منطقي بگم "نه" در درون خودم درگير مي‌شم و اين حس رو به طرف مقابل انتقال مي‌دم كه باعث سؤ تفاهماتي مثل اين مورد اخير مي‌شه.
ساراماگو مي‌گه: ما عاقليم ولي عاقلانه رفتار نمي‌كنيم.
ديروز با ليلا صحبت كردم و حالا خيلي احساس آرامش مي‌كنم.
خوب ليلا حق داره از دست من ناراحت بشه. من اصلاً به حقوق اون ارزش قائل نشدم و رفتاري باهاش داشتم كه باعث شد از خودم نفرت پيدا كنم.
ازدواج با ليلا خيلي منو جلو مي‌ندازه و در واقع يك مرحله صعود عرفانيه چون هم شرايط دوران شخصي‌گريم عوض مي‌شه و هم باعث مي‌شه از دست خيلي از عادات بدم رها بشم.
از دست بازي‌هاي نوجوانانه خسته شدم، ازدواج زنداني شدن نيست بلكه رهايي از زندانه.
مي‌خوام كاملاً قاطعانه به اين نتيجه برسم كه ...
m3
12/12/85
آيا ازدواج مانع پيشرفت من است يا نه؟
ما مي‌تونيم بعد از ازدواجمون با هم بريم گردش،‌ با هم ادامه تحصيل بديم، با هم خيلي كارها مي‌تونيم بكنيم.
ديگه از دست اون زندون لعنتي هم خلاص مي‌شم.
جدي جدي خلاص مي‌شم‌ها
مي‌تونم برم باشگاه
مي‌تونم تمام كارهايي كه دوست دارم در مجردي انجام بدم رو بكنم
مي‌تونم اين موقعيت‌ها رو داشته باشم، مي‌فهمي
ازدواج با ليلا جانم يك امتياز است
m2
12/12/85
خوب
حالا تصميمم اينه كه ازدواج كنم باهاش
بايد واقع بين بود تا ابد كه نميشه مجرد موند
بايد سعي كنم آرامشم رو بدست بيارم
بايد اين آرامش رو بدست بيارم و با ليلا تقسيمش كنم
ليلا مي‌تونه همسرم باشه
فكر كن همه‌ي مشكلات اوليه رو بتونيم با هم پشت سر بذاريم
اونوقت شيريني زندگي مشترك چقدر لذت بخش مي‌شه
اگه بتونيم با هم كار كنيم و خونه‌اي اجاره كنيم
ولي آخه من هنوز بايد خيلي پيشرفت كنم
كي گفته ازدواج جلوي پيشرفت رو مي‌گيره؟
من الان چقدر از وقتم رو در شخصي‌گري صرف علم مي‌كنم؟
همش دارم با خودم ور مي‌رم و اعتماد به نفس هيچ كاري رو ندارم و با كامپيوتر بازي مي‌كنم و فقطمنتظر آينده‌ام كه خود به خود به همه‌ي آرزوهام برسم و ..
كه چي مثلاً؟
اگه با ليلا باشم بهتر مي‌تونم پيشرفت كنم
ترسو نباش
برو جلو
مشكل تو اينه كه با كودك درونت با مسئله برخورد مي‌كني
m1
12/12/85
ليلا يك هفته فرصت داده تا به خواستگاريش بروم وگرنه رابطه‌اش را با من قطع خواهد كرد.
منطقه‌ام كم است ديگر نمي‌توانم مرخصي بروم، حتي از مرخصي اضطراري‌ام هم استفاده كرده‌ام.
رفتار ليلا در اين چند وقت اخير بنحوي بوده كه نمي‌توانم ريسك كنم و مادرم را به خواستگاريش بفرستم.
من فقط 3 ماه ديگر از او فرصت مي‌خواهم، يعني ارزش 3 ماه انتظار را ندارم؟
در مرخصي آخر حرف‌هايي زدم كه حسابي ليلا به صداقتم شك كرد،‌ نه مي‌تواند از گذشته‌ي شيريني كه با هم داشتيم بگذرد نه مي‌تواند بيشتر از اين همچين شرايطي را تحمل كند.
براي همين اين پيشنهاد را به من داده كه اگر واقعاً عاشقش باشم مجبور شوم دنبالش بروم و همين بزرگترين دليل بر صداقتم مي‌شود.
ولي من هم به عشق ليلا شك كرده‌ام. احساس مي‌كنم احتمال اينكه ازدواجمان با مشكلات غير قابل بازگشتي مواجه شود را مي‌دهم براي همين مي‌خواهم شناخت بيشتري روي ليلا داشته باشم.
اگر پيشنهاد يك هفته‌اي ليلا را بپذيرم عملاً راه برگشتي ندارم.
2 تا راه پيش رويم است:
1- ليلا را راضي كنم كه 2 ماه فرصت به من بدهد و به خاطر من صبر كند.
2- مادرم را به خواستگاري بفرستم ولي كارهاي رسمي ديگري انجام ندهيم.

اميدوارم زنگ بزند.
===
بعد از 2 ساعت
از مخابرات به ليلا زنگ زدم و توانستم فرصتي بگيرم
قرار شد اگر عيد به مرخصي رفتم مادر را بفرستم، اينطوري فرصتي دارم تا حضوري باهاش حرف بزنم و نتيجه‌ي قطعي رو بگيرم.
راستش فكر مي‌كنم بتونم بعد از ازدواج باهاش احساس خوشبختي كنم و از دست خيلي چيزهاي منفي راحت بشم.
ليلا هم نشون داده كه قابل تغييره.
...بعد از نهار...
ولي ليلا با اين كارش تمام برنامه ريزي منو به هم ريخت. اميدوارم هرگز در آينده اين كار رو تكرار نكنه.
پس قرار بر اين شد كه خواستگاريش بروم و اعلام حضور كنم در صورت صلاحديد والدين يكروز را قرار بگذاريم و صيغه محرميت بخوانيم بعد آزمايشات كه خيالمان راحت شد...
اونوقت چي؟
من نه پول دارم نه كار دارم نه حتي به اخلاق ليلا اطمينان دارم.
با چه اميدي؟
رو چه حسابي؟
هان؟
وقتي ليلا بر مي‌گرده ميگه: مهدي، وقتي يك حرفي مي‌زني من دو دقيقه بعد به اون حرفت اعتماد ندارم،‌ وقتي ميگه تو با خودت مشكل داري وقتي ميگه اگه تو باهام ازدواج نكني اصلاً بميري هم برام فرقي نداري. اينا يعني چي؟ يعني اينكه برو گم شو؟
من رو چه حسابي بايد با اين شرايط پا پيش بذارم؟
من گناهكار نيستم،‌ مجبور نيستم همچين كاري بكنم. در مرخصي بعدي كه مي‌روم همه چيز را مشخص مي‌كنيم.
ليلا تا به حال دو بار از من خواسته جواب نه بدهم تا خيالش راحت شود.
راستش آنقدر از نظر احساس دوستش دارم كه نمي‌توانم همچين كاري بكنم، دلم مي‌خواهد كدورت‌هايي كه بينمان به وجود آمده حل شود و اشكالات رفتاري همديگر را حل كنيم، بعد با خيال راحت و در كمال آرامش تا آخر عمر با هم باشيم.
ما حداقل شرايط لازم براي ازدواج را هم نداريم.
ليلا بايد قاطعانه به من جواب نه بدهد و با پسر دايي‌اش ازدواج كند كه ظاهراً خوب هم حمايت مي‌شود.
اگر قرار است جواب نه را بشنوم ترجيح مي‌دهم در محيط سربازي نباشم.
نمي‌توانم درست فكر كنم و تصميم بگيرم، مي‌دانم كه اين تصميم نياز به زمان و مشاوره كافي دارد، چرا ليلا متوجه نيست؟
از طرفي ليلا مزيت‌هاي زيادي دارد كه غير ممكن است بتوانم دختري مثل او پيدا كنم. مثلاً وقتي در آرامش است و مضطرب نيست مثل فرشته‌ها مهربان مي‌شود، زيبايي خاصي دارد، تناسب اندامش حرف ندارد، خيلي از خصوصيات مرا مي‌شناسد، از نظر فرهنگي به خانواده‌ي ما نزديك است، در زمينه‌ي كاري روشنفكر است.
به هر حال همه چيز در مرخصي بعدي مشخص خواهد شد.
من خودم بارها به او گفته‌ام بعد از خدمت صيغه مي‌كنيم تا كار پيدا كنيم و...
خوب الانم تقريباً همونطوريه
الان ميريم خواستگاري، بعد از خدمت صيغه مي‌كنيم و شرط مي‌كنيم تا درست شدن وضعيت كاري هر دو صبر كنيم.