۱۳۸۶-۰۲-۰۹ | ۱۰:۰۶ بعدازظهر
m4
15/12/85
ديگه دارم تصميم قطعي‌ام رو براي ازدواج با ليلا مي‌گيرم.
ليلا دختر آينده داريه، خيلي هم فعال و پر استعداده، خانواده‌داره و ..
راستي من كه اينقدر طرفدار برابري حقوق زن و مرد بودم چرا با ليلا اينطوري برخورد مي‌كنم؟
در عمل جور ديگري رفتار مي‌كنم.
ليلا مي‌خواد كه كاملاً بهش احترام بزارم، خوب منم دلم مي‌خواد ليلا احترام منو داشته باشه.
راستش مي‌دوني چيه؟ من عادت دارم همه كس و همه چيز رو راضي نگه دارم، حتي به قيمت ناراضي بودن خودم.
بعدش از اينكه چرا فلاني اينقدر انتظارات داره ناراحت مي‌شم، بجاي اينكه كاملاً منطقي بگم "نه" در درون خودم درگير مي‌شم و اين حس رو به طرف مقابل انتقال مي‌دم كه باعث سؤ تفاهماتي مثل اين مورد اخير مي‌شه.
ساراماگو مي‌گه: ما عاقليم ولي عاقلانه رفتار نمي‌كنيم.
ديروز با ليلا صحبت كردم و حالا خيلي احساس آرامش مي‌كنم.
خوب ليلا حق داره از دست من ناراحت بشه. من اصلاً به حقوق اون ارزش قائل نشدم و رفتاري باهاش داشتم كه باعث شد از خودم نفرت پيدا كنم.
ازدواج با ليلا خيلي منو جلو مي‌ندازه و در واقع يك مرحله صعود عرفانيه چون هم شرايط دوران شخصي‌گريم عوض مي‌شه و هم باعث مي‌شه از دست خيلي از عادات بدم رها بشم.
از دست بازي‌هاي نوجوانانه خسته شدم، ازدواج زنداني شدن نيست بلكه رهايي از زندانه.
مي‌خوام كاملاً قاطعانه به اين نتيجه برسم كه ...