۱۳۸۵-۱۲-۰۶ | ۱۲:۳۴ بعدازظهر
lili27
21/11/85
حدود نيم ساعت پيش بود كه يكدفعه احساس خاصي بهم دست داد، موقع مراسم خداحافظي مرتضي سبزي بود كه كارتش رو گرفته بود، من روي تختم دراز كشيده بودم و داشتم به ديوار و ميلهي فلزي تخت نگاه ميكردم.
يكدفعه چشمام برق خاصي زدن.
اين بدن مال منه، خدمت چندان چيز مهمي نيست، در واقع موضوع اساسي نيست، موضوع اساسي خود منم.
انگار هنوز من صاحب خودم نشدم، در شخصيگري هم زندگي ماليخوليايي دارم، در اينجا هم كار خاصي نميكنم، يك زندگي نباتي، بدون انگيزه، فقط به قصد گذر زمان، اين موضوع فقط تا آخر خدمت ادامه ندارد بلكه تا آخر عمرم ادامه دارد، چرا كه انتظار دارم پاسخ نهايي پرسشم را بعد از مرگ بگيرم.
بعد از اين همه مطالعه هنوز هدف مشخصي براي زندگيم ندارم.
دارم اسير زندگي نباتي ميشوم، بعد از خدمت بلافاصله وارد بازار كار ميشوم و ازدواج و هزار جور مشغله و روزمرگي كه ممكن است باعث شود فرصتي براي انديشيدن باقي نماند.
با فرض اينكه من وجود دارم، وجود من چه دليلي ميتواند داشته باشد؟
بعدها فروغ ميگه:
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبارآلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيدك
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايهاي ز امروزها، ديروزها!
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونههايم همچو همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
ميخزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد ميآرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
ميرسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل بروي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو ميروند
پردههاي تيرهي دنياي من
چشمهاي ناشناسي ميخزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مينهد
بعد من، با ياد من بيگانهاي
در بر آئينه ميماند بجاي
تار موئي، نقش دستي، شانهاي
ميرهم از خويش و ميمانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران ميشود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و شنهان ميشود
ميشتابند از پي هم بيشكيب
روزها و هفتهها و ماهها
چشم تو در انتظار نامهاي
خيره ميماند بچشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
ميفشارد خاك دامنگير خاك!
بيتو، دور از ضربههاي قلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعدها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام ميماند به راه
فارغ از افسانههاي نام و ننگ
***
نه انصافاً فكر ميكني مثلاً 50 سال ديگه چه اتفاقي بيفته؟ يا مثلاً 200 سال ديگه يا 1000 سال يا چند ميليون سال ديگه.
اونموقع از تو چي به جا ميمونه؟
مثلاً كه چي، بشريتم خودشو مسخره كرده، قديما آدما حق داشتن به دنبال جاودانگي باشن !
اگه قضيهي تناسخ واقعيت داشته باشه و ثابت بشه اونوقت يه انگيزه حسابي براي پيشرفت علم دارم.
واقعاً الان شكوهخواه با چه انگيزهاي داره زمين رو تي ميكشه؟
اگه اينجور سؤالات براي بقيه هم پيش بياد ممكنه جواب جديدي كشف بشه كه مورد پسند من هم باشه.
راستش نظريههاي فلسفي موجود كه باهاشون آشنا شدم منو قانع نميكنه.
حدود نيم ساعت پيش بود كه يكدفعه احساس خاصي بهم دست داد، موقع مراسم خداحافظي مرتضي سبزي بود كه كارتش رو گرفته بود، من روي تختم دراز كشيده بودم و داشتم به ديوار و ميلهي فلزي تخت نگاه ميكردم.
يكدفعه چشمام برق خاصي زدن.
اين بدن مال منه، خدمت چندان چيز مهمي نيست، در واقع موضوع اساسي نيست، موضوع اساسي خود منم.
انگار هنوز من صاحب خودم نشدم، در شخصيگري هم زندگي ماليخوليايي دارم، در اينجا هم كار خاصي نميكنم، يك زندگي نباتي، بدون انگيزه، فقط به قصد گذر زمان، اين موضوع فقط تا آخر خدمت ادامه ندارد بلكه تا آخر عمرم ادامه دارد، چرا كه انتظار دارم پاسخ نهايي پرسشم را بعد از مرگ بگيرم.
بعد از اين همه مطالعه هنوز هدف مشخصي براي زندگيم ندارم.
دارم اسير زندگي نباتي ميشوم، بعد از خدمت بلافاصله وارد بازار كار ميشوم و ازدواج و هزار جور مشغله و روزمرگي كه ممكن است باعث شود فرصتي براي انديشيدن باقي نماند.
با فرض اينكه من وجود دارم، وجود من چه دليلي ميتواند داشته باشد؟
بعدها فروغ ميگه:
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبارآلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيدك
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايهاي ز امروزها، ديروزها!
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونههايم همچو همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
ميخزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد ميآرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
ميرسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل بروي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو ميروند
پردههاي تيرهي دنياي من
چشمهاي ناشناسي ميخزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مينهد
بعد من، با ياد من بيگانهاي
در بر آئينه ميماند بجاي
تار موئي، نقش دستي، شانهاي
ميرهم از خويش و ميمانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران ميشود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و شنهان ميشود
ميشتابند از پي هم بيشكيب
روزها و هفتهها و ماهها
چشم تو در انتظار نامهاي
خيره ميماند بچشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
ميفشارد خاك دامنگير خاك!
بيتو، دور از ضربههاي قلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعدها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام ميماند به راه
فارغ از افسانههاي نام و ننگ
***
نه انصافاً فكر ميكني مثلاً 50 سال ديگه چه اتفاقي بيفته؟ يا مثلاً 200 سال ديگه يا 1000 سال يا چند ميليون سال ديگه.
اونموقع از تو چي به جا ميمونه؟
مثلاً كه چي، بشريتم خودشو مسخره كرده، قديما آدما حق داشتن به دنبال جاودانگي باشن !
اگه قضيهي تناسخ واقعيت داشته باشه و ثابت بشه اونوقت يه انگيزه حسابي براي پيشرفت علم دارم.
واقعاً الان شكوهخواه با چه انگيزهاي داره زمين رو تي ميكشه؟
اگه اينجور سؤالات براي بقيه هم پيش بياد ممكنه جواب جديدي كشف بشه كه مورد پسند من هم باشه.
راستش نظريههاي فلسفي موجود كه باهاشون آشنا شدم منو قانع نميكنه.