۱۳۸۵-۱۲-۰۶ | ۱۲:۲۶ بعدازظهر
lili16
10/11/85
ميخواهم با تو باشم.
تنها چيزي كه در اين لحظه نياز دارم صداي توست، ليلا دلم برايت تنگ شده، اگر امروز زنگ نزني من ميميرم.
در اين يكي دو روز تعطيلي عاشورا و تاسوعا، خيلي دلم گرفته، از زمين و زمان دلسرد شدهام، ميخواهم هرچه سريعتر يك مرخصي بروم، دلم اينطوري در قفس ميميرد.
ديگر گذر زمان مفهوم خويش را از دست داده، ديگر به فكر آباد كردن زمانهايي كه ميگذرد نيستم، فقط ميخواهم بگذرد، فقط ميخواهم اين چند ماه بگذرد.
كلمهُ آزادي چقدر برايم دست نيافتني شده، حتي ديگر حاضر نيستم به آن فكر كنم.
حتي درست نميدانم چرا دارم اين روزها و شبهاي كشنده را ميگذرانم.
كاش ميدانستم.
هوا بوي بهار ميدهد.
بايد قدر مشكلات را دانست، بايد با آغوش باز از حوادث استقبال كرد، چرا كه بوي ملال نميدهند، بايد قدر مريضي را دانست، قدر كار و تمام مشغوليتها، هرچيزي كه باعث گذر زمان شود.
دلم تنگ است، ليلا جان كجائي.
پر شدهام از هيچ.
ساعت 5 و بيست دقيقه عصر عاشورا.
ناگهان يادم آمد بيشتر از سه هفتهاست با خانه تماسي نگرفتهام. كاش يك شهري ميرفتم.
ميخواهم با تو باشم.
تنها چيزي كه در اين لحظه نياز دارم صداي توست، ليلا دلم برايت تنگ شده، اگر امروز زنگ نزني من ميميرم.
در اين يكي دو روز تعطيلي عاشورا و تاسوعا، خيلي دلم گرفته، از زمين و زمان دلسرد شدهام، ميخواهم هرچه سريعتر يك مرخصي بروم، دلم اينطوري در قفس ميميرد.
ديگر گذر زمان مفهوم خويش را از دست داده، ديگر به فكر آباد كردن زمانهايي كه ميگذرد نيستم، فقط ميخواهم بگذرد، فقط ميخواهم اين چند ماه بگذرد.
كلمهُ آزادي چقدر برايم دست نيافتني شده، حتي ديگر حاضر نيستم به آن فكر كنم.
حتي درست نميدانم چرا دارم اين روزها و شبهاي كشنده را ميگذرانم.
كاش ميدانستم.
هوا بوي بهار ميدهد.
بايد قدر مشكلات را دانست، بايد با آغوش باز از حوادث استقبال كرد، چرا كه بوي ملال نميدهند، بايد قدر مريضي را دانست، قدر كار و تمام مشغوليتها، هرچيزي كه باعث گذر زمان شود.
دلم تنگ است، ليلا جان كجائي.
پر شدهام از هيچ.
ساعت 5 و بيست دقيقه عصر عاشورا.
ناگهان يادم آمد بيشتر از سه هفتهاست با خانه تماسي نگرفتهام. كاش يك شهري ميرفتم.