۱۳۸۵-۱۲-۰۶ | ۱۲:۲۴ بعدازظهر
lili13
6/11/85
همونجا بود كه از ته دل احساس كردم از هرچي آدمه عامّيه بايد حذر كرد.
ديگه دوران خرافات و تجربه بازي تموم شده. علم به حدي پيشرفت كرده كه بشه بهش اعتماد كرد.
آقا مثل آب خوردن مي‌گه تب مالت داري!
نميگه من دل دارم؟
داشتم مي‌مردم اونموقع، يادته؟
همين پارسال بود ديگه،
همون موقع بود كه بلاتكليفي محض رو براي خودم تعريف كردم.
جايي بين هيچ‌كجا و خداحافظ.
روزي كه ليلا اومد كافي‌نت رو يادت مياري؟
يه جور خودموني بود، بايد اينو بهش بگم،‌ وقتي اومد اونجا احساس كردم دختر ساده‌ايه و آينده دار و در حال روشنفكر شدنه، احساس كردم اصلاً تا حالا گرگ نديده، چون خيلي راحت صميمي مي‌شد،‌ البته بدون اينكه خودش بخواد، خوشحالم كه تونستم قبل از اينكه كسي از راه به درش كنه مال خودم كنمش.
مي‌خوام خوشبخت بشه، آخه خوشبختي اون خوشبختي منه، شعار نمي‌دما، راس راسي عاشقشم، ببين دارم گريه مي‌كنم.
آره خوب
اصلاً اين نوشته رو پاك مي‌كنم، اگه نگران ايني كه امروز زيادي خاطره نوشتي
ليلا عجب انرژيي مي‌فرسته برام.
يه قلب خيلي بزرگ به طرفش پرتاب مي‌كنم رو آسمون، مي‌دونم مي‌بينتش
ليلا جونم
امروز از حد يك انسان فراتر رفتي،‌يه موجود ماورائي شدي! نكنه من مردم الان تو بهشتم، ليلا، ليلا، ليلا، ليييييييييلا.
مثل خرس دارم قرص مي‌خورم.
مي‌خوام تا‌ آخرش باهات بمونم ليلا جون جوني
مگه نگفتي دوست داشتن انتخابيه، خوب منم انتخابت كردم.