۱۳۸۵-۱۲-۰۶ | ۱۲:۱۹ بعدازظهر
lili3
24/10/85
افسردگي خفيفي دارم، يكجورهايي از اينكه بايد 245 روز ديگر اينجا باشم احساس ديوانگي و عجز دارم.
حتي دلم نميخواهد يك دقيقه از ليلا جدا باشم. واقعاً حس ميكنم عاشقش شدهام.
اينجوري خدمت نميگذره، خيلي سخته.
ديروز جواد براي هميشه رفت. رفت، به همين راحتي، ترخيص شد، جواد داشت ديوانه ميشد.
امروز جناب سرگرد، افسر جانشين پادگان است و با اينكه ساعت 6 عصر شده ولي هنوز اتاقش را ترك نكرده.
فكرش را بكن، اگر در شخصيگري هم بودم باز الان نميتوانستم با ليلا باشم، نهايتش صداي تلفن بود.
8 ماه و شش روز ديگر از خدمتم باقيست. هنوز پولي از ارتش نگرفتهام.
دلم خيلي گرفته، عجب غروب دلگيري است.
به قول دكتر هريس الان كودك درونم تمام كنترلم رو در دست گرفته.
به دادم برس اي اشك دلم خيلي گفته
..
سرگرد رفت، من اينجا تنها هستم، شفاعتي مرخصي شهريست، طهماسبي شهرستان است، بيرانوند نگهبان است و شكوهخواه هم شهرستان است.
هوا تاريك شده، برف طبق معمول اين روزها همه جا را سفيد پوش كرده، صداي گيتاربرقي آرام ميآيد.
احساس ميكنم جزء گروه پينك فلويد شدهام.
صداي زمزمه نگهبان در را ميشنوم، يعني او هم صداي گيتار برقي مرا ميشنود.
ديروز رمان پارك ژوراسيك را يك نفس خواندم تمام شد و امروز رمانه بيگانه آلبركامو را شروع كردم كه فرصت نشده بيشتر از چند صفحه بخوانم، احساس ميكنم افسردگيم به خاطر طرز فكر آلبركامو باشد.
يعني تمام احساسات از كودك درون ناشي ميشوند؟
دارم تمرين صبوري ميكنم، بعد از خدمت بايد خيلي صبور باشم كه بتوانم چند سال براي ازدواج با ليلا صبر كنم.
بايد منطقيتر فكر كنم.
همين.
افسردگي خفيفي دارم، يكجورهايي از اينكه بايد 245 روز ديگر اينجا باشم احساس ديوانگي و عجز دارم.
حتي دلم نميخواهد يك دقيقه از ليلا جدا باشم. واقعاً حس ميكنم عاشقش شدهام.
اينجوري خدمت نميگذره، خيلي سخته.
ديروز جواد براي هميشه رفت. رفت، به همين راحتي، ترخيص شد، جواد داشت ديوانه ميشد.
امروز جناب سرگرد، افسر جانشين پادگان است و با اينكه ساعت 6 عصر شده ولي هنوز اتاقش را ترك نكرده.
فكرش را بكن، اگر در شخصيگري هم بودم باز الان نميتوانستم با ليلا باشم، نهايتش صداي تلفن بود.
8 ماه و شش روز ديگر از خدمتم باقيست. هنوز پولي از ارتش نگرفتهام.
دلم خيلي گرفته، عجب غروب دلگيري است.
به قول دكتر هريس الان كودك درونم تمام كنترلم رو در دست گرفته.
به دادم برس اي اشك دلم خيلي گفته
..
سرگرد رفت، من اينجا تنها هستم، شفاعتي مرخصي شهريست، طهماسبي شهرستان است، بيرانوند نگهبان است و شكوهخواه هم شهرستان است.
هوا تاريك شده، برف طبق معمول اين روزها همه جا را سفيد پوش كرده، صداي گيتاربرقي آرام ميآيد.
احساس ميكنم جزء گروه پينك فلويد شدهام.
صداي زمزمه نگهبان در را ميشنوم، يعني او هم صداي گيتار برقي مرا ميشنود.
ديروز رمان پارك ژوراسيك را يك نفس خواندم تمام شد و امروز رمانه بيگانه آلبركامو را شروع كردم كه فرصت نشده بيشتر از چند صفحه بخوانم، احساس ميكنم افسردگيم به خاطر طرز فكر آلبركامو باشد.
يعني تمام احساسات از كودك درون ناشي ميشوند؟
دارم تمرين صبوري ميكنم، بعد از خدمت بايد خيلي صبور باشم كه بتوانم چند سال براي ازدواج با ليلا صبر كنم.
بايد منطقيتر فكر كنم.
همين.