۱۳۸۵-۱۰-۱۱ | ۱۲:۵۳ بعدازظهر
li4
1/10/85
دلم گرفته.
عصر جمعه‌ست. ساعت هشت و بيست دقيقه
دلم براي ليلا تنگ شده ، خيلي دلم مي‌خواد باهاش حرف بزنم، يه حسي ميگه ممكنه الان زنگ بزنه. دارم حس مي‌كنم الان اونم مثل من دلش گرفته. دارم سعي مي‌كنم با تله‌پاتي بهش بگم دوسش دارم.
برف آرومي شروع به باريدن كرده، مي‌خوام انتقالي رو بگيرم، هفته‌اي يكبار ليلا را ديدن هم غنيمت است.
ديشب پاسبخش پاس 3 بودم. راسخي صبح داد مي‌زد: آشخورا بلند شيد پسراي منم اومدن.
احساس خوبي ندارم، كودك درونم داره كنترلم رو بدست مي‌گيره.
سعي مي‌كنم يك لبخند بزنم و بقيه‌ي كتاب رو بخونم.