19/10/85
حس خوبی ندارم.
مرخصیم دارد تمام می شود.
دیروز برای اولین بار لیلا به منزلمان تشریف فرما شدند … و عکسهای خوبی هم گرفتیم.
فردا از ساعت 10 صبح تا 1 با هم خواهیم بود، قرار است الان زنگ بزند.
…
وارد مرحله کما شده ام.
زندگیم در شخصی گری مزخرف است، تمام وقتم به بطالت میگذرد.
نه حوصله دیدن فیلمی داشتم نه مطالعه نه بیرون رفتن و کاری کردن.
بعد از 8 ماه و اندی که سربازی تمام شد، قرار است همینطوری زندگی کنم؟
چرا از خانواده ام خجالت می کشم. دلم می خواهد کارهایم را خودم انجام بدهم و مسئولیت های خودم را داشته باشم ولی یک حس بچگانه ای مانع می شود.
ساعت 12:30 دقیقه شب شد دیگر تاریخ چیزی نیست که آن بالا نوشته ام.
امروز آخرین روز مرخصیست.
من خوابم می آید، من مثل خرس خوابم می آید و از سرمای زمستان سخت بیزارم.
یاد جمله ای افتادم که می گفت: وقتی آقایان با خودشان خلوت کنند می خوابند.
…
میدونی؟
باید چیزهای اضافه رو حذف کرد
خیلی از چیزهای داخل کامپیوتر، اتاق و وسایل شخصی.
خیلی از افکار رو، باید درک کرد که راه اشتباه را هزاران بار پیمودن همان نتیجه همیشگی را خواهد داشت.