۱۳۸۵-۱۲-۰۶ | ۱۲:۱۸ بعدازظهر
lili2
23/10/85
پيروز بودن . . .

از چه مي‌هراسم؟
من جزئي از ابديتم، جزئي از عظمت جهاني هستم
دنيايي تنها در ميام ميليون‌ها دنيا
آخرين ستاره‌اي كه خاموش مي‌شود
پيروزي زندگي كردن، پيروزي دم برآوردن، پيروزي بودن
جريان سرد زمان را در رگ‌ها حس كردن
به رود خاموش شب گوش فرا دادن
و بر قله‌ي كوه در آفتاب ايستادن
بر خورشيد ايستاده‌ام، بر خورشيد راه مي‌روم
جز خورشيد نمي‌بينم
زمان-آشوبگر، زمان – ويرانگر، زمان – افسونگر
با ترفند‌هاي نو، با هزار دسيسه آمده‌اي آيا
تا مرا به دوباره زيستن
همچو بذري كوچك، ماري چمبرزن
و يا صخره‌اي در ميان آب‌هاي دريا دعوت كني؟
زمان – اي قاتل، دور شو از من!
خورشيد سينه‌ام را از عسل خوشگوار انباشته مي‌كند
و مي‌گويد: ستاره‌ها روزي خاموش مي‌شوند
اما با اينحال هميشه جسورانه مي‌درخشند

اديت سودرگران سرزميني كه وجود ندارد