۱۳۸۵-۱۲-۰۶ | ۱۲:۲۲ بعدازظهر
lili9
02/11/85
اعصابم به طرز گريه‌ آلودي خورده
بيماري دوباره عود كرده و داره مي‌خوره منو.
در حال حاضر از زندگي سيرم، "كه چي مثلاً" و جملاتي نظير همين.
هر از چند گاهي سرفه و درد كليه و گيجي.
يك شب در ميان معاوني مي‌دم، لعنت بر انتقالي، هشت ماه ديگر مانده نمي‌دانم به رفتنش مي‌ارزد يا نه.
فرمانده دارد مي‌رود، لعنت به اين شانس.
ديشب به اين فكر مي‌كردم كه انتقالي بهتره هرچن باعث سختي كار بشه.
مي‌دوني؟، دارم اينجا از روزمرگي دق مي‌كنم، اعصابم مدام خورد مي‌شه، زندگي اجتماعيم پشم، با اين سبك خدمت داره به درصد گوشه‌گيريم اضافه مي‌شه، من از اين جماعتي كه دور و برم ريختن خسته‌ام، مهاجرت مي‌خوام.
مي‌فهمي؟
هان مي‌فهمي يا نه؟
اينجا ديگه نمي‌كشه.
چيكار كنم؟
كاش دو نفر بودم تا هركاري اونيكي كرد منم بكنم.
عادت كردم به تقليد و كارم شده دهن بيني، مثل سگ به اينجا عادت كردم و دارم بر خلاف اهداف اساسي زندگيم براي موجودات پست و احمقي فرمانبرداري مي‌كنم.
كاشكي ليلا زنگ مي‌زد. شايد صداش بتونه آرومم كنه.