۱۳۸۵-۱۲-۰۶ | ۱۲:۲۴ بعدازظهر
lili12
6/11/85
احساس مي‌كنم عاشق شده‌ام.
در حركاتم رنگ و بوي عشق نمايان است.
مثلاً احساس مي‌كنم زير باران بايد رفت.
دلم يه جوري آرومه آرومه
دارم سوت مي‌زنم با ريتم بشكن.
منتظرم زنگ بزني
خجالت مي‌كشم بگم دوست دارم، نمي‌دونم چرا ولي به هر حال خيلي دوست دارم.
به قول مسعود همه چيز كه منطق نيست، بعضي جاها رو بايد با عشق رفت.
صداي زنگ تلفن ...
... در حال حرف زدن با ليلا...
چند دقيقه بعد:
ليلا شعري از فروغ برايم خواند، با لرزش صداي مخصوصش و نفس نفس زدن‌هاي نازش.