۱۳۸۵-۱۲-۰۶ | ۱۲:۳۱ بعدازظهر
lili23
16/11/85
خليل يه سري تفكرات تخيلي واسه خودش راه انداخته، ميگه يه خونه اجاره كنيم و بومي محسوب بشيم و هر روز بريم شهر. اگه سرگرد بذاره كه عاليه،‌ منم ميتونم آخر هفته برم خونه.
سينه‌ام بدجوري درد مي‌كند،‌ دقيقاً ناحيه‌ي قلبم است ولي فكر نمي‌كنم خود قلب باشد.
ديروز چند ساعتي در شهر بودم و توانستم بعد از مدت‌ها با خانه تماس بگيرم.
ليلا شماره‌ي اينجا را به مرتضي و خانه‌ داده.
اصلاً‌ الان احساس زنداني بودن ندارم، همينجوري عاديه
چند دقيقه‌اي به اين فكر كردم كه آيا در اين لحظه ليلا به من فكر مي‌كند يا نه؟
آخه دارم حس مي‌كنم الان داره بهم فكر مي‌كنه.
ولي نمي‌دونم چرا احساس مي‌كنم يه فاصله‌ي كوچيكي بينمون به وجود اومده، شايد به خاطر مشغله‌هاي فكريم در اين چند روز باشد.
هنوز تا 44 روز ديگر امكان ديدارش را ندارم ولي مطمئنم بعد از ديدار بعدي رابطه‌ام عشقولانه‌تر خواهد شد.