۱۳۸۶-۰۲-۰۹ | ۱۰:۰۸ بعدازظهر
m9
21/12/85
چند روزيست كه زندگي آرام و بدون دقدقهاي دارم.
از نظر روانشناسي در شرايط مطلوبي به سر ميبرم.
راستش در آخرين موردي كه با ليلا در تماس بودم قرار بر اين شد كه فكرمان را مشغول نكنيم و صبر كنيم تا من به مرخصي بيايم.
نميدونم چرا ليلا زنگ نميزنه قرار بود جمعه زنگ بزنه و امروز دوشنبه است و هنوز خبري از او ندارم.
اگر جور شد سعي ميكنم خودم تماس بگيرم.
با خوندن كتاب ماندن در وضعيت آخر موفق شدم خيلي از رفتارهاي خودم رو رديابي كنم و بفهمم چرا دارم فلان كار را ميكنم و خلاصه اين كتاب داره باعث ميشه تغييرات اساسي در خودم ايجاد كنم.
كاشكي ليلا او كتاب رو ميخوند.
ميدوني؟
من دارم به اين فكر ميكنم كه ايكاش ليلا حاضر بود با من بياد، در اين سفري كه در پيش دارم.
راستش ميترسم كه نتونيم همديگه رو درك كنيم، يعني اونقدر با هم اختلاف ايدئولوژيكي داشته باشيم كه ...
در اين مرخصي كه رفتم باهاش بيشتر صحبت ميكنم، اگه ليلا آدمي بود كه به حرفهام گوش بده و مدام نگه بازم شروع كردي فلسفه بافياتو
دلم ميخواد زندگيمون فراتر از سطوح عادي باشه
دلم ميخواد به هم اعتماد كنيم و وقتي يك رفتار عجيب از يكيمون سر زد طرف مقابل سعي كنه دليلش رو درك كنه و نياد كاملاً سطحي يك واكنش نشون بده.
امتيازهاي ظاهري ليلا بعد از مدتي از بين ميره و خيلي زود حتي سكس هم عادي ميشه، پس بايد رابطههايي بينمون بر قرار باشه كه عشقمون رو هميشه پايدار نگه داره.
در اوايل مرخصي قبلي بدليل اينكه كودك درونم راضي نشد ديوونه بازي من گل كرد، من خودم رو براي يك رابطه جنسي داغ آماده كرده بودم ولي ليلا در نگاه اول به نظرم خيلي سرد آمد. راستش فكر ميكنم اين شروع سوء تفاهماتي بود كه اخيراً به وجود آمد.
من نتوانستم از حالت "كودك" خودم خارج بشم و جايي براي "بالغ" باز كنم.
خيل دلم ميخواد ليلا رو به موضوعات فلسفي و روانشناسي علاقهمند كنم.
راستش الان بدجوري دلم ميخواد بغلش كنم، بد جوري الان احساس ميكنم كه دوسش دارم.
ياد اون جملهاش افتادم كه گفت وقتي كه من اينجوري در مشكلات گير افتادم و ازت كمك ميخوام تو پا پيش نميذاري در آينده كه ممكنه مشكلات بزرگتري برام پيش بياد كه ديگه ...
راستش از نظر من اين مشكل ليلا راه حلش اين نيست،اين نيست كه من با همچين شرايطي به خواستگاريش بيامم.
يه جورايي احساس ميكنم ليلا ترسيده، از اينكه منم تو زرد از آب در بيام، وگرنه بهم اعتماد ميكرد و بيشتر منتظرم ميموند، ليلا كه خودش بعد از يكسالو اندي به من شك كرده چرا به من حق نميده كه منم بهش شك كنم، به اين كه همهي كارهاش بازي بوده و از روي احساسات و نياز به نوازش.
چند روزيست كه زندگي آرام و بدون دقدقهاي دارم.
از نظر روانشناسي در شرايط مطلوبي به سر ميبرم.
راستش در آخرين موردي كه با ليلا در تماس بودم قرار بر اين شد كه فكرمان را مشغول نكنيم و صبر كنيم تا من به مرخصي بيايم.
نميدونم چرا ليلا زنگ نميزنه قرار بود جمعه زنگ بزنه و امروز دوشنبه است و هنوز خبري از او ندارم.
اگر جور شد سعي ميكنم خودم تماس بگيرم.
با خوندن كتاب ماندن در وضعيت آخر موفق شدم خيلي از رفتارهاي خودم رو رديابي كنم و بفهمم چرا دارم فلان كار را ميكنم و خلاصه اين كتاب داره باعث ميشه تغييرات اساسي در خودم ايجاد كنم.
كاشكي ليلا او كتاب رو ميخوند.
ميدوني؟
من دارم به اين فكر ميكنم كه ايكاش ليلا حاضر بود با من بياد، در اين سفري كه در پيش دارم.
راستش ميترسم كه نتونيم همديگه رو درك كنيم، يعني اونقدر با هم اختلاف ايدئولوژيكي داشته باشيم كه ...
در اين مرخصي كه رفتم باهاش بيشتر صحبت ميكنم، اگه ليلا آدمي بود كه به حرفهام گوش بده و مدام نگه بازم شروع كردي فلسفه بافياتو
دلم ميخواد زندگيمون فراتر از سطوح عادي باشه
دلم ميخواد به هم اعتماد كنيم و وقتي يك رفتار عجيب از يكيمون سر زد طرف مقابل سعي كنه دليلش رو درك كنه و نياد كاملاً سطحي يك واكنش نشون بده.
امتيازهاي ظاهري ليلا بعد از مدتي از بين ميره و خيلي زود حتي سكس هم عادي ميشه، پس بايد رابطههايي بينمون بر قرار باشه كه عشقمون رو هميشه پايدار نگه داره.
در اوايل مرخصي قبلي بدليل اينكه كودك درونم راضي نشد ديوونه بازي من گل كرد، من خودم رو براي يك رابطه جنسي داغ آماده كرده بودم ولي ليلا در نگاه اول به نظرم خيلي سرد آمد. راستش فكر ميكنم اين شروع سوء تفاهماتي بود كه اخيراً به وجود آمد.
من نتوانستم از حالت "كودك" خودم خارج بشم و جايي براي "بالغ" باز كنم.
خيل دلم ميخواد ليلا رو به موضوعات فلسفي و روانشناسي علاقهمند كنم.
راستش الان بدجوري دلم ميخواد بغلش كنم، بد جوري الان احساس ميكنم كه دوسش دارم.
ياد اون جملهاش افتادم كه گفت وقتي كه من اينجوري در مشكلات گير افتادم و ازت كمك ميخوام تو پا پيش نميذاري در آينده كه ممكنه مشكلات بزرگتري برام پيش بياد كه ديگه ...
راستش از نظر من اين مشكل ليلا راه حلش اين نيست،اين نيست كه من با همچين شرايطي به خواستگاريش بيامم.
يه جورايي احساس ميكنم ليلا ترسيده، از اينكه منم تو زرد از آب در بيام، وگرنه بهم اعتماد ميكرد و بيشتر منتظرم ميموند، ليلا كه خودش بعد از يكسالو اندي به من شك كرده چرا به من حق نميده كه منم بهش شك كنم، به اين كه همهي كارهاش بازي بوده و از روي احساسات و نياز به نوازش.