۱۳۸۶-۰۳-۲۰ | ۱۰:۵۵ بعدازظهر
3-15
15/3/86
اگه مشكلي پيش نياد پس‌فردا مي‌رم مرخصي
موهاي سرمو يكمي كوتاه كردم و فايل‌هايي كه قراره ببرم رو آماده كردم، امروز برنامه سينما داريم.
بخاطر اينكه سر بازديد نگهباني نرفته بودم مورد مؤاخذه قرار گرفتم.
تقريباً موقع نهار است.
+
سينما نرفتم، بهتره دليل زنده بودنمو دوباره از يادداشت‌هاي قبليم مطالعه كنم، راستش يادم رفته كه چرا بايد زندگي كنم.
وقتي يادم مي‌ره دپرس مي‌شم.
مي‌دوني از همه بيشتر چي منو ناراحت مي‌كنه؟ اينكه بر خلاف ميل خودم رفتار كنم.
خيلي وقت‌ها با اينكه مي‌دونم بين دوتا كار كدوم برام بهتره بازم انتخاب درستي انجام نمي‌دم.
خيلي وقت‌ها تنبلي باعث اين تصميم مي‌شه، خيلي وقت‌ها دپرسي. همين موضوع باعث مي‌شه احساس كنم اراده‌ي ضعيفي دارم و ديگه به خودمم اعتماد نمي‌كنم.
يادته قديما ثانيه‌ها چقدر برات مهم بودن و احساس مي‌كردي هر ثانيه كه از كارهاي روزمره‌ي زندگيت دور باشي ديگه جبران ناپذيره و ديگه نمي‌شه برگشت به جامعه؟
الان بيشتر از يكساله كه از زندگي قبليم فاصله دارم ولي وقتي مي‌رم مرخصي مي‌بينم چيزي عوض نشده،‌ همه همونطوري موندن. حتي پيشرفت علم هم زياد محسوس نبوده،
مي‌دوني؟ حق با توئه، اين مسائل جنسشون متفاوته، همشون دارن دور خودشون مي‌چرخن، ولي يه مسئله هست كه متفاوته، اونم اينكه يه روزي من مي‌ميرم، جنس متولد شدن و مردن با همه چيز فرق داره.
همه چيز دارن بين اين دوتا مي‌چرخن.
اين تنها موضوعيه كه ميشه جدي گرفتش.
3-14
14/3/86
به قول معروف ديگه نمي‌كشه
شديداً به مرخصي نيازمندم
امروز و فردا به دليل مردن آقاي خميني تعطيله و از برنامه‌ي سين خبري نيست.
موهاي سرم خيلي بلند شده و اگه بتونم چهارشنبه جيم بزنم پنجشنبه مي‌رم مرخصي، البته اگه مرخصي لغو نشه.
همه چيز عادي و بي‌مزه و تكراري شده.
109 روز ديگه براي هميشه از الطاف خدمت مقدس سربازي خلاص مي‌شم.
+
مادرم وقتي ديد از پس من برنمياد و من آدم نمي‌شم، بي‌خيالم شد و ولم كرد.
منم وقتي مي‌بينم از پس شرايط اينجا بر نميام، بي‌خيال مي‌شم، الان واقعاً بي‌خيال همه شدم.
بي خيال دنيا، خودم و همه چيز.
فكر مي‌كنم به اين مي‌گن تنهايي محض، نه خدايي داري، نه كسي دور و برت هست كه تو رو بفهمه، حتي خودتم ديگه بيخيال خودت شدي.
احساس مي‌كنم جك‌ها و مسخره‌ بازي‌هايي كه با بچه‌ها در مياريم هم بي مزه شده و همه داريم مصنوعي مي‌خنديم تا سرمون گرم شه.
دو روز پيش بحث‌هايي فلسفي با كاظم محمدي داشتم، كاظم به خر بودن معروفه ولي آدم منطقي به نظر ميرسه.
كلي براش دليل و مدرك مي‌آوردم و اونم مشتاق بود تا بشنوه، قرار بود شب به حرف‌هام فكر كنه، عصر اون روز يكي با ليوان "نبود" كشيد و ليوان رو چند متر به هوا پرتاب كرد و كاظم يه دفعه اونجا سبز شد ولي شانس آورد ليوان به سرش نخورد و رو زمين افتاد و خورد خاكه شير شد.
كاظم گفت اين يه نشانه بود تا من به كفر فكر نكنم، كاظم خرافاتي‌تر شد، به همين راحتي.
احساس مي‌كنم ما آدمايي كه در كشورهاي مذهبي به دنيا اومديم خراب شديم، ‌آلوده شديم،‌ محكوميم به احمق بودن و رفتارهاي خرافي.
به قول قديما وقتي سخت افزارت مذهبي باشه نمي‌توني نرم‌افزارهاي روشنفكري روش نصب كني.
ياد خودم افتادم كه جاي تمام صفرها و يك‌هاي والدم رو با هم عوض كردم و شدم كاملاً برعكس اونچيزي كه براش تربيت شدم.
3-12
12/3/86
در چند روز اخير فيلم‌هاي زيادي ديده‌ام.
ظاهراً به دليل بازديدهايي كه قرار است از لشكر شود،‌مرخصي‌ها تا اطلاع ثانويه لغو شده(احتمالاً بعد از 21 ام)
+
آخر عاقبت من چي ميشه؟
احساس مي‌كنم زيادي خنثي هستم،‌ اصلاً وجود ندارم،‌ اونقدر به همه چيز جاخالي مي‌دم و مسئوليت هيچي رو نمي‌پذيرم كه وجودم زير سؤال رفته.
من واقعاً منتظر آخر داستانم، مي‌خوام ببينم آخرش چي ميشه.
رگبار زيبايي شروع به باريدن كرده، اين هفته رزم شبانه نداريم، جناب سرگرد افسر جانشين پادگان است و من معاونم.
رگبار شديدتر شد.
+
به هيچ‌جا نمي‌رسي.
با تناقض‌هاي دروني كه مدام باعث ايجاد تعلل در تصميم‌گيري‌هات مي‌شه به هيچ‌جا نمي‌رسي.
من هيچ هدفي در زندگيم ندارم؟
زندگي من هيچ هدفي نداره؟
با اين اوصاف زندگي واقعاً هيچ مفهومي نمي‌تونه برام داشته باشه، به قول معروف هيچ بادي به نفع كشتي بي‌مقصد نمي‌وزد.
بعد از پايان سربازي، هركاري كنم به ضررمه،
اگه با گروه صادق نظري دنبال كارهاي فرهنگي باشم چه سودي داره؟
ادامه تحصيل چه سودي داره؟
حرفه‌اي شدن در برنامه نويسي چه سودي داره؟
شيره ماليدن به سر خود با كلك‌هاي روانشناسي چه سودي داره؟
به تعويق انداختن و تعلل تا كي؟
من شور و شوق حركت مي‌خوام، من مقصدي براي حركت مي‌خوام.
3-10
9/3/86
ديروز بعد از 25 روز مرخصي شهري رفتم، با خانه تماس گرفتم كسي برنداشت، مي‌دانستم ليلا سركار است و بهش زنگ نزدم.
عصر ليلا زنگ زد و خيلي شاكي بود كه چرا زنگ نزده‌ام و چرا فراموشش كرده‌ام.
ليلا حق دارد، اصلاً اينبار كه مرخصي شهري بودم از هيچ دختري خوشم نمي‌آمد، ‌اصلاً انگار نه انگار كه 25 روز بود آدم نديده بودم.
*
بچه‌ها رفتن براي تشويق مسابقات فوتبال، حدود سه ساعته كه تنها هستم،‌ حسابي با ستوان داوود رفيق شدم و همين امر باعث شده حسابي دست و بالم اين روزها باز باشه، الان فيلم دزدان درياي كارائيب 2 رو ديدم.
فيلم‌هاي مرحوم ، بابل، 300، كوهستان بروك بك و مرد عنكبوتي 2 و بازنده هم در هاردم هستند، هفته‌ي بعد پنجشنبه مرخصي خواهم بود.
بچه‌ها اومدن.
+
امشب معاونم با يك افسر نگهبان وظيفه‌ شناس و يك افسر آماده‌ي زيرآب زن. خداوندگار بخير بگذراند امشبمان راي.
3-7
7/3/86
ليلا ميگه سر قولت هستي؟
من مي‌گم هنوز شرايط ازدواج رو ندارم
ليلا مي‌گه قرار نيست كه همون لحظه ازدواج كني، من فقط مي‌خوام اون دوران شيرين شروع بشه.
+
احساس مي‌كنم مجبورم باهاش ازدواج كنم،‌ اينطوري كه نمي‌شه، بايد يه مدتي با هم باشيم تا همديگه رو بهتر بشناسيم وگرنه حتي به قيمت به هم خوردن كامل رابطه هم كه شده موضوع رو به تعويق مي‌اندازم.
نمي‌دونم چطور قبل از خدمت يا اوايل سربازي اينقدر اشتياق داشتم تا زودتر باهاش ازدواج كنم.
مي‌ترسم دوباره بعد از اينكه يه مدت كنار هم قرار گرفتيم ديوونش بشم و عقل از سرم بپره.

ليلا حرف منطقي‌ مي‌زنه، مي‌گه نامزد كنيم و بعد از به وجود اومدن شرايط ازدواج كنيم.
ولي ترس من از اينه كه در همچين شرايطي مجبور مي‌شم شغلم رو با سرعت انتخاب كنم و زير بار حيلي چيزها برم كه تمايلي بهشون ندارم، همچنين مجبور مي‌شم اولويت اول زندگيم رو كه ادامه تحصيله به تعويق بندازم يا اصلاً بي‌خيالش بشم.
بايد قيد فعاليت‌هاي جانبي كه قصد دارم در زمينه‌هاي وبسايت‌هاي خبري و نمايشنامه‌هاي فلسفي انجام بدم و نفوذ كنم به فرمانداري و اداره ارشاد رو بي‌خيال بشم.
خيلي چيزها هست كه با كمي عجله مجبور مي‌شم از دستشون بدم.
ليلا الان واقعاً در شرايط ازدواچ قرار داره، سن، كار، خانواده ليلا مهمترين شرايطش هست كه الان بهشون رسيده و فقط منتظر ازدواجشه.
ولي من اونقدر مشغله فكري دارم كه اگه بخوام خودمو قاطي يه مشغله‌ي ديگه كنم نابود مي‌شم.
ليلا حق داره هركاري خواست بكنه، اگه نتونست شرايط منو تحمل كنه اونقدر خواستگار داره كه در عرض چند روز مي‌تونه با يكي ديگه رو هم بريزه.
*
زندگي رو مي‌شه خيلي ساده گرفت، يه زندگي معمولي داشت و يه پايان عادي.
الان دلم مي‌خواد يه غذاي مشتي بپزم و تا مي‌تونم بخورم بعدش هرچه پيش آيد خوش آيد.
3-6
6/3/86
ذهنم قاطي پاتي شده، با نظم خداحافظي كرده‌ام.
*
ليلا زنگ زد، خيلي وقت بود صداشو نشنيده بودم، مي‌گه بايد حتماً بعد از خدمتم كار رو تمومش كنيم.
فكر مي‌كنم برخوردم باهاش خيلي سرد بود، احساس مي‌كنم خيلي آدم بدي هستم.
*
من هم ليلا رو مي‌خوام هم نه
بازم تعلل و سردرگمي.........................
3-5
5/3/86
عجب گيري كرديم خدائيش
اين جناب سرگرد رفته مرخصي و جانشينش شده جناب سروان پپرو (Pepero) اومده نشسته تو اين اتاق و نميذاره نفس بكشيم.
تمام اين هفته رو بايد باهاش سر كنيم.
*
بعد از حموم موقع صرف نهار دعواي وحشتناكي بين دو تا از بچه‌ها در گرفت طوري كه وسط نهار خوردن همه بيرون به خط شديم. اگه جناب سروان نظري فرمانده بود تكليف فردامون مشخص بود و مي‌دانستيم كه همه از شدت تنبيه خون بالا خواهيم آورد، ولي هنوز معلوم نيست جناب سروان ضيائي با ما چه كند.
*
اصلاً حس رفتن به گروهانم نيست، امدوارم گروهان ما رزم شبانه نداشته باشد.
شكوه‌خواه ماشين را پارك كرد، صداي بلند سروان پريان را مي‌شنوم كه تازه از ماشين پياده شده.
3-4
4/3/86
بزرگترين چيزي كه اگه بهش برسم بيشترين تأثير رو در زندگيم مي‌ذاره چيه؟
تحصيلات بالاتر – شغل مناسب – ازدواج موفّق
براي رسيدن به تحصيلات بالاتر و بدست آوردن موقعيت شغلي مناسب احتياج به صرف زمان مي‌باشد، ازدواج كردن در شرايط كنوني جامعه و وضعيت اقتصادي خودم اين زمان را از دستم مي‌گيرد و مجبور به انجام كارهايي خواهم شد كه برايش ساخته نشده‌ام و مطمئناً براي ادامه تحصيلم مشكل پيش خواهد آورد.
در چنين شرايطي بهتر است بزرگترين هدفم را ادامه تحصيل قرار دهم و باقي اهداف را در اولويت‌هاي بعد قرار دهم.
I am Looking for a reason for life
*
بعد از يك خواب نسبتاً طولاني
I have lost myself since I thought about reason for my life
3-1
1/3/86
حاجي ضيائي سه روز مرخصي رفته
ديشب از سعدي 1 گيگابايت رقص پاتيناژ گرفتم و قرار شد فردا فيلم بياورد و ليستي از فيلم‌هاي موجود هم در اختيارمان بگذارد.
خليل خليلي‌پور هم آمده تا بلامانعش را بزند و امروز انتقاليش را به لشگر 21 حمزه تبريز برود.
2-31
31/2/86
ديروز سرباز جديدي به طور موقت به جاي زارعي كه مرخصي رفته اومده اينجا.
جملات تكراري جناب سروان هراتي رو مي‌شنوم كه داره سرباز جديد رو توجيه مي‌كنه، " هر كاري ، هركاري داشتي، حالا شخصي يا نظامي فقط به خودم مي‌گي، فقط به خودم، ببين اينجا فرماندهيه نبايد هيچ حرفي از اينجا خارج بشه، هيچ كادري حق نداره بدون اجازه داخل بشه، اول مياي به جناب سرگرد مي‌گي فلاني مي‌خواد بياد تو،‌اگه سرگرد گفت نه، مي‌ري خيلي محترمانه بهش مي‌گي بعداً بياين"

هنوز به طور عملي و قاطعانه جناب سروان نظري از فرماندهي بر كنار نشده، ديروز عصر طبق يك اقدام دموكراتيك جناب سرگرد از بچه‌ها نظر خواهي كرد.
احتمالاً امروز صبح‌گاه گردان داشته باشيم و رسماً تغييرات جديد فرماندهي به سمع و نظر بچه‌ها برسه.
*
صبحگاه برگزار شد و رسماً سروان نظري به ركن سوم رفت و سروان ضيائي به عنوان سرپرست گروهان تعيين شد.
حاجي ضيائي بعد از مراسم ورزش در زير سايه درختان و چه چه بلبل‌ها و نسيم خوش بهاري برامون حرف زد و از سياست‌هاي آينده و گذشته‌ي گروهان گفت.
در كل به نظر روزهاي آفتابي و خوبي در انتظارمونه.
*
يه دفعه مرخصي رفتنم اومد، برم چندتا فيلم رو فشرده كنم و داخل چندتا سي‌دي جا كنم بيارم كه اينجا ظاهراً بازار كساده.
2-30
30/2/86
باورم نمي‌شه
درست متوجه مكالمه نشدم، ولي ظاهراً سرگرد با جناب سروان نظري قاطي كرد و قرار شد از نظري فرمانده گروهاني اركان بركنار بشه و به ركن سوم منتقل بشه.
شوكه شدم.
*
طبق شنيده‌ها جناب سروان نظري در حال تغيير و تحول كردن با جناب سروان ضيائيه
فكر مي‌كنم اين بزرگترين اتفاق خدمتيم باشه
2-29
29/2/86
چه فازي داد نسكافه
امروزم حسابي مانور شديم،‌ الانم هزارتا كار ريخته سرم، تازه يكساعت ديگه برنامه حموم داريم.
ديشب جشن ترخيصي اسماعيل راسخي و سجاد حسني بود كه حسابي آسايشگاه رو گذاشتيم رو سرمون.
افسر نگهبان گروهباندوم عباسي بود كه شب اول نگهبونيش بود مثلاً خواست ابراز وجودي كنه و تنبيهي كنه كه بچه‌ها زياد جدي نگرفتنش و جو كماكان دوستانه بود و با شوخي بچه‌ها همراه، در همين گير و دار جناب افسر آماده كه ستوانسوم فرهادي بود بالاي سر گروهان حاضر شد و روي گِل بهمون حالت شنا داد و بعد بشين پاشو و بعد وارد آسايشگاه شد و حكومت نظامي اعلام كرد، مدام تهديد مي‌كرد كه اگه كسي جم بخوره در پاسدارخونه بازداشت مي‌شه.
در آخر طفلكي اسماعيل از بچه‌ها عذرخواهي كرد به خاطر جشني كه گرفته بود و اظهار داشت كه "نميدونستم آخرش اينجوري مي‌شه"
ديروز برنامه سينما هم داشتيم كه از سه‌شنبه به جمعه موكول شده بود، فيلمش هم تله بود با بازي مهناز افشار و گلزار كه با حضور عناصر كلفت گروهان در داخل سينما حسابي خوش گذرونديم و خنديديم.
*
الان ساعت 7 عصر رو گذشته، كادري‌ها براي رزم شبانه اومدن بالا، طبق معمول خيال جيم زدن دارم.
حدود ساعت 6 و نيم بود كه ليلا زنگ زد، به شوخي گفتش كه نگنه واسه اين زنگ نمي‌زني كه يكي ديگه رو پيدا كردي.
راستش من هنوز خودمو پيدا نكردم چه برسه به يكي ديگه.
احساس مي‌كنم يه چيزي درونم هست كه نمي‌تونم بهش دستيابي داشته باشم.
همه‌ي آرزوهام به همين يه چيري مربوط مي‌شه.
احساس مي‌كنم زندگي من بطور كلي از مسيرش خارج شده، شرايط دوران گذشته حسابي آلوده كرده منو، احساس مي‌كنم هر كاري كه مي‌كنم راه گريزي ندارم.
احتياج به پشتوانه‌ي خيلي محكم دارم.
شايد اگه بگم دوست دارم ليلا خودش پشتوانم باشه زياده روي كردم،‌
2-28
27/2/86
احساس مي‌كنم دچار ضعف شديد اعتماد به نفس شدم.
از اون حس‌هايي كه آدم دلش مي‌خواد بره پيش يه روانپزشك.
دوست داري حافظه‌ات پاك بشه؟
دلم مرخصي مي‌خواد
+
ديروز عصر با خبر شديم كه پسر دايي علي زارعي داخل پادگان خودشو دار زده.
زارعي سرباز جديد اينجاست و جاي شفاعتي اومده، ديروز مثل ابر بهاري گريه مي‌كرد، الانم آروم و قرار نداره و منتظره فرمانده بياد تا بره مرخصي، الان خانوادش هم سنندج هستن و رفتن پزشك قانوني.
هر چند ثانيه يكبار صداي بالا كشيدن بيني‌اش رو مي‌شنوم.
يه جورايي اينجا رو غم گرفته.
احساس مي‌كنم پشتوانه‌ي روانشناسانه‌ام دوباره ترك برداشته.
راديو داره با آهنگ ورزش باستاني، اي الهه ناز رو مي‌خونه.
***
MASTURBATE فقط propulsion sexual نيست، يكجور آزادسازي منابع ذهني هم هست.
احساس خيلي خوبي دارم
شهريار قنبري مي‌گه:
Iran iran my only one, what they have done to iran?

احساس مي‌كنم دنيا واقعاً معركست.
حيف نيست؟ من دارم يك سري مسائل كوچيك بد رو به تمام دنيا بسط مي‌دم.
The world is not so complicated
2-25
25/2/86
يه جوري شدم،‌ نمي‌‌تونم درست بيان كنم حس و حالمو
اگه بخوام در موردش حرف بزنم مثلاً بايد بگم: احساس مي‌كنم نصف شدم.
از ديروز اين حس رو دارم
يه جورايي وقتي فقط چند روز از حضورت در پادگان مي‌گذره دوران شخصي خودت تبديل مي‌شه‌ به يه توهّم.
ديگه قابل لمس نيست،‌ آدم آرزوهاش تخيلي مي‌شه، واقعيت بيرونو يه جور ديگه تصور مي‌‌كنه.
ولي جوهر دروني ثابته، نقاط ضعف من در همه جا ثابت بوده، فقط بعضي‌هاشون اينجا نمود واضح‌تري دارن.
نمونه‌اش فرار من از مسئوليته.
تازه مي‌فهم چقدر اون كلمه‌ي كليدي كه مهدي كاظمي در پيش‌دانشكاهي تكه كلامش بود چقدر سرنوشت‌سازه
Responsibility
مي‌دوني الان چي دوست دارم؟
دوست دارم يه داستان كوتاه معركه بنويسم، وقتي خدمت تموم شد با كمك بچه‌ها تبديلش كنم به نمايشنامه و با گروه صادق و پيمان نمايش رو روي پرده ببريم.
زهر مار نخند.
مثل آشخورا حرف نمي‌زنم؟
در حال حاضر در گروهان ما فقط من گروهبانيك هستم، البته امشب راسخي مياد تا بلامانع بزنه و چند روز ديگه كارتش رو بگيره، بعد حدود دو هفته ديگه مسعود كريمخاني مياد و حدود يك ماهي اينجاست و اونم ترخيص مي‌شه.
اصلاً حوصله ندارم.
دلم مي‌خواد يه كار هيجان انگيز رو با خوشحالي تموم انجام بدم، دلم مي‌خواد يه خبر خيلي خوب بهم برسه، مثلاً خبر بدن جناب سروان نظري پاش شكسته و چند ماهي استراحت داره؛
اصلاً انگيزه منگيزه واسه آموزش زبان ندارم.
*
دارم رپ گوش مي‌دم
ورزش كردمو و سهميه زبان انگليسي رو هم خوندم.
سرتو بالا بگير تا بميري مثل يه مرد.
واسه من روح يه برده بزرگتر از خداست.
وقتشه بياي پايين چون از اين به بعد من خدام
فقط يه خودكار آبي تنها چيزي كه مي‌خوام
خودكار آبي يه بار ديگه بشو رو ورق راست
وقتشه خودمو جدا كنم از تن لشم
من بي‌شرفم اگه فوق ستاره نشم
+
اعصاب نمي‌ذارن واسه آدم، همه‌ي آهنگ‌ها درباره عاشق شدن و قهر كردن و اينجور چيزاست.
حالا اگه يه خواننده خيلي جوگير شده باشه سياسي مي‌خونه.
يعني يكي نيست يه آهنگ فلسفي فارسي بخونه؟

شهريار قنبري حالا داره مي‌گه:
دوباره قد بكش تا اوج فواره
نگو اين ابر بي بارون نمي‌ذاره
مثل يار دلاور نشكن از دشمن
ببين سر مي‌شكنه تا وقتي سر داره
نذاشتن همصدايي رو بلد باشيم
نذاشتن حتي با همديگه بد باشيم
‌كتاب‌هاي سفيد رو دوره مي‌كرديم
كه فكر شب‌كلاهي از نمد باشيم

به پيغام كلاغ‌هاي سياه شك كن

نخواب وقتي كه هم بغضت به زنجيره
نخواب وقتي كه خون از شب سرازير
بخون وقتي كه خوندن معصيت داره
بخون با من بيا تا من نگو ديره

بخواب اي حسرت سفره گل گندم
نباش تو لابلاي قصه سردرگم
نخواب رو بال شپرهاي پروانه
كه فرياد تورو كم داره اين مردم
لالالا لا ديگه بسته گل لاله
++

مي‌دوني حلا چي مي‌‌خوام؟
اينو دارم با اشك مي‌گم
مي‌خوام برم عمل كنم اين غده رو از وجودم خارج كنم
اين غده‌اي كه اين احساس بد رو در من به وجود مي‌آره
چرا بايد فكر كنم هميشه آدم درجه دومي هستم؟
چرا در دوران دبيرستان، پيش‌دانشگاهي، دانشگاه، كافي‌نت، سربازي، حتي خونه
چرا بايد احساس عادي بودن نكنم؟ چرا هميشه بايد احساس تفاوت عميقي بكنم و گوشه‌نشيني اختيار كنم؟
2-24
24/2/86
بچه‌ها دارن اسلحه مي‌گيرن
طبق معمول جيم زده‌ام،‌ ولي بعد از تذكراتي كه جديداً شنيده‌ام فكر ميكنم اينبار برايم گران تمام شود.
به هر حال اين نيز بگذرد.
شب كه مي‌خوابم همه چيز تموم شده.
ديشب مامان زنگ زد
پول را از بيمه گرفته‌اند و دفترچه بيمه‌ام را پست كرده‌اند آمده،‌ ايرانسل در شهرمون راه افتاده و حالا سيم كارت مخابراتي من داره گوشه‌ي اتاق خاك مي‌خوره. تا خدمت رو تموم نكنم براش گوشي نمي‌خرم.
قرار شد يگان‌هايي كه تيراندازي نرفتن الان برن ورزش، الان نه مي‌تونم برم ورزش و نه تيراندازي، ولي فكر نمي‌كنم گندش الان در بياد.
تصميم گرفته‌ام بعد از پانزدهم ماه بعد برم مرخصي و وقتي برگشتم يه منطقه‌ي متوسط پر كنم و پايان دوره.

خوب ظاهراً داره گندش در مياد، قرار شده اينجا رو قفل كنن با آمار كامل برن تيراندازي،‌ اگه تونستم به عنوان عكاس خودمو بچپونم تو ماشين كه خطري تهديدم نمي‌كنه،‌ولي اگه سرگرد خودش برگرده يه چيزي بگه ديگه بايد فاتحه رو خوند.
بابا نهايتش 4 روز اضافه خدمته. بي‌خيالش.
احساس مي‌كنم دارم مثل آشخورها رفتار مي‌كنم.
استرس دارم ...
*
ساعت يك بعد از ظهر شد.
حيف اونهمه استرس،‌ هيچ مشكلي پيش نيومد
2-23
23/2/86
ديشب دعواي سنگيني بين دوتا آشخور رخ داد كه متعاقباً طبق قانون "تنبيه براي همه" ،همه بايد مثل سگ تنبيه بشيم.
ديشب رزم شبانه بود كه گروهان ما نرفت، هنوز كادري‌ها نيامده‌اند،

چرا دارم طبق برنامه زبان انگليسي مي‌خوانم؟
يا بهتره بپرسم، اگه انگليسي رو الان كاملاً بلد بودم چي‌مي‌شد؟
1- استخدام در شغلي مناسب
2- درك كردن فيلم‌هاي زبان انگليسي
3- خواندن بينهايت كتاب‌ الكترونيكي
4- خواندن وبلاگ‌هاي انگليسي و چت با افراد انگليسي زبان
5- نوشتن وبلاگ انگليسي
6- پيشرفت در زمينه كامپيوتر
7- استفاده صحيح از ماهواره و راديو و ...
8- توانايي سفر و يا زندگي در كشورهاي ديگر
2-21
21/2/86
صبح جمعه‌ي خيلي خوبي به نظر مي‌رسد.
It is seeming a very nice holiday's morning.
يه روش زبان كار كردن مي‌تونه همين باشه،‌ يك جمله خاطره به فارسي و جمله‌ي بعدي ترجمه‌اش،‌ حتي اگه بلد هم نبودم مي‌تونم چيزي نزديكش بنويسم،‌ اينطوري مجبور مي‌شم با انگيزه مرجع قواعد زبان رو بخونم.
يك ليست به عنوان work schedule درست كردم و قصد دارم چند روزي طبق برنامه كارهام رو انجام بدم، اگه خيلي تأثير گذار بود اين روش رو ادامه مي‌دم.
فرمول‌هاي لازم مديريتي رو از كتاب قورباغه را قورت بده برداشتم.
به زمين خوردن دلقك يا در آوردن شكلك واسه اينه كه تو بخندي مثل رسم شاه و تلخك
2-20
20/2/86
واستا دنيا واستا دنيا من مي‌خوام پياده شم.
راستش فكر مي‌كنم زندگي همين باشه ديگه، هميني كه الان توشم.
زندگي واسه همه همينطوري تخميه، حالا بعضي‌ها به روي خودشون ميارن بعضي‌ها نه.
همونطور كه 4 ماه ديگه خدمت تموم مي‌شه، همونطوريم عمرم تموم مي‌شه.
مي‌خوام چند دقيقه ديگه با خودم روراست باشم.
من دارم چيكار مي‌كنم؟ دور چي مي‌چرخم؟
2-19
19/2/86
خيلي كسلم، از اون صبح‌هاييه كه چشام حسابي باد كرده و خواب‌آلوده
خليل داره مي‌ره، خيلي راحت و سريع انتقاليش جور شد،‌ديروز از آمار لشكر خارج شده و به زودي به لشكر 21 حمزه تبريز مي‌رود.
امروز يه‌خورده هواي مرخصي به سرم زده
راديو مي‌گه:
من مثل يه برگم بي تو رفيق مرگم
من خزونم تو خود فصل بهارون
من مثل كويرم تو چنگ خاك اسريم
چكه كن رو تن اين تشنه‌ي بارون
راديو خاموش شد.
از زير پوليور ورزشي را پوشيده‌ام و منتظرم.
**
از ورزش برگشتم، بچه‌ها دارند براي تنبيه آماده مي‌شوند، احتمال دارد به خاطر جيم شدنم چند روزي اضافه خدمت بخورم ولي سلامت جسماني مهمتر از اضافه خدمت است.
درست نمي‌دانم آپانديسم است يا نه، ولي هرچه هست بدجوري مي‌سوزد، احتمالاً امروز به بهداري بروم، حيف كه دفترچه ندارم وگرنه شايد باز اعزامي مي‌گرفتم.
*
جناب سروان نظري برگه بهداري را امضاء نكرد و مانع از رفتنم به بهداري شد.
بوي اضافه خدمت هم آمد،‌ خودش كه گفت 8 روز مي‌زنم، شما دارين ارتش رو دور مي‌زنين.
**
نظري به مرخصي شهري رفت و توانستم از حاجي ضيائي امضاي بهداري را بگيرم، دكتر آمپول و چندتا قرص نوشت و دو روز هم استراحت در يگان داد و قرار شد اگه خوب نشدم برم تا اعزام بشم به بيمارستان اينجا.
بعد از ظهر سروان نظري با عصبانيت فرستاد دنبالم . . .
حداقل جزء سه صحنه‌ي وحشتناك زندگيم تا اين لحظه بود، اي كاش با مشت و لگد مي‌زد ولي ...
مي‌‌دونم دارم احساسي برخورد مي‌كنم و همش دارم از اصل موضوعش تفره مي‌رم ولي حسش نيست.
صفحه رو بستم ولي دوباره بازش كردم، اخه ياد اون جمله افتادم كه مي‌گفت:
تا در موردش ننويسي از دستش خلاص نمي‌شي.
سرم شلوغ شد...
2-18
18/2/86
راديو ميگه صبح بخير، خيلي زود به 18 ارديبهشت رسيديم و ...
اين روزها برايم حكم پيك‌نيك دارند، فردا جناب سروان نظري برمي‌گردد احتمالاً برنامه تنبيه چهارشنبه‌ها سر جايش باشد.
به قول اون خواننده‌ي خارجي : I love you today but I don’t know tomorrow
آخه tomorrow بايد با نظري كل‌كل كنيم.
دقايقي بعد كلاس قرآن داريم، اينكه برم يا نرم چندان تفاوتي نداره، عكس العمل من مهمه.
امروز بعد از ظهر هم بعد از ماه‌ها برنامه سينما داريم. اگه تونستم مي‌رم، اگه نتونستم نمي‌رم.
ديشب صفحاتي از كتاب اين قورباغه را قورت بده خوندم،‌ اونم مثل من فكر مي‌كنه كه بايد اول ابهام از هدف برداشته بشه تا راه رسيدن بهش هموار بشه و وسط راه منحرف نشيم.
17/2/86
كمي از بابت سينه‌ي چركين و آپانديسيت دردناكم نگرانم ولي در كل خوشحالم و با روحيه.
هنوز درباره‌ي اينكه آموزش زبان را از سر بگيرم تصميم نگرفته‌ام ولي بدم نمي‌آيد.
كتاب‌هاي روانشناسي و فلسفي به اندازه كافي خواندم، حالا بهتر است در اين چند ماه باقي‌مانده كمي خودم را براي كار آينده‌ام آماده كنم.
139 روز ديگر قانوني دارم، مي‌دانم در اين مدت خيلي چيزها عوض خواهد شد، شايد به رزمايش رفتيم، شايد من مردم،‌ شايد جنگ شد يا مثلاً پرسنل كادر جابجا شدند،‌ در زمينه نگهباني ... خلاصه اينجا هيچ چيز ثابت نيست.
به قول كتاب‌‌ها: همه چيز عوض مي‌شن، مهم خودتي كه چطور اعتماد به نفست رو وابسته به شرايط نكني و بتوني ثابت نگهش داري.
در زمينه مشكل اخيرم با بازرسي بيمارستان، حتي اگه نتونيم پول را بگيريم باز هم احساس پيروزي مي‌كنم چرا كه به معني واقعي كلمه سعيم را كردم و دست روي دست نگذاشتم.
من ديروز ظهر تقريباً ديگر نا اميد شده بودم ولي آنقدر پشتكار به خرج دادم كه دست‌آخر خودم هم از موفقيتم متعجب شدم.
در مرخصي اخير دو تا كار بزرگ انجام دادم: يكي پاك كردن بازي جنرال از كامپيوتر بدون فايل پشتيبان.
دومي هم: متقاعد كردن ليلا به طوري كه رابطه به هم نخورد و باعث شناخت بيشتر و علاقه‌ي بيشتر بينمان شد.
+
وقتي شب در بيمارستان 504 تهران بستري بودم طبق عادت لوس كردن، پشت تلفن از تنهايي خودم براي ليلا گفتم، و احساسات ليلا را برانگيختم به طوري كه شب به مرتضي زنگ زد تا به عنوان همراه به تهرن بيايد تا شب تنها نباشم، متأسفانه اين موضوع در خانه تابلو مي‌شود و مادرم كه متوجه شدت رابطه و علاقه ما مي‌شود شروع به تحقيقاتي در زمينه ليلا مي‌كند و متأسفانه نتيجه‌ي تحقيقات رضايتش را جلب نمي‌كند.
يكروز در سر سفره‌ي نهار به من پيشنهاد داد اگر لب تر كنم از دختر خاله‌ام خواستگاري مي‌كند و خيلي زود كارها را انجام مي‌دهند و . . .
راستش من به كسي بجز ليلا فكر نمي‌كنم، تازه هنوز هم قصد ازدواج ندارم، فعلاً ‌شغل مناسب از همه چيز مهمتر است، ‌اگر بتوانم ليلا را تا آنموقع نگه دارم ديگر نورعلا‌نور مي‌شود.
*
دقايقي پيش از "تيراندازي دوشكا در حال حركت" برگشتيم.

امروز بعد از ظهر منزل جناب سروان سعدي خواهم بود.
آخه تو عزيز قصه‌هامي آخه تو شعر روي لب‌هامي
آخه جون تو بسته به جونم اگه بري ديگه نمي‌تونم
آخه اسم تو رو كه ميارم ميشي همه‌ي دارو ندارم
از چي مي‌ترسي تو مهربونم من كه تو عشق تو موندگارم
16/2/86
خسته‌ام.
كسي كه بايد آخرين امضاء را مي‌زد، يك فرم ديگر در آورد و گفت بايد امضاهاي اين را هم جمع كني، يكي از اين امضاء كنندگان گفت تا فلان چيز از طربق گردانتان گزارش نشده باشد امضاء نمي‌كنم، يكي ديگر هم كه اصلاً امروز به پادگان نيامده
ساعت 11:15 دقيقه است و ساعت 12 قرار است جناب برادر برگه‌ها را از من تحويل بگيرد،‌ طفلي ديشب را در هتل سنندج ماند به خيال اينكه كار تمام مي‌شود.
خسته‌ام، در اين 2 روز شايد بيشتر از 20 كيلومتر پياده‌روي كرده‌ام.
**
ساعت 16:30
باورم نمي‌شه.
تونستم همه امضاها رو با سماجت تمام جمع كنم و برادر رو راهي كنم بره.
احساس غرور و پيروزي شديدي دارم، دارم شهيار قنبري گوش مي‌دم.
نخواب وقتي كه همرزمت به زنجيره.
دلم مي‌خواد در شهري مثل سنندج شاغل بشم و يه اتاق كوچولو اجاره كنم و طعم شيرين استقلال رو بچشم.
هيچي مثل استقلال نيست، حتي آزادي هم بدون استقلال معني نداره.
واسه تو قدر يه برگم پيش تو راضي به مرگم
15/1/86
مخمصه كه مي‌گن همينه.
الان بايد حضورم را در بيمارستان رد كنم، بايد امضا هاي صورت سانحه را جمع كنم كه كاريست بس دشوار.
جناب برادر راه افتاده و داره مياد اينجا و بايد تا اونموقع همه كارها انجام شده باشه.
حرفهاي زيادي براي گفتن دارم.
سرفه‌هاي بدي مي‌كنم.
سينه‌ام چرك كرده.
احساس مي‌كنم حالا جور ديگري ليلا را دوست دارم.
زمان در حال گذر است بايد كمي بخت يارم باشد تا بتوانم كارهاي امروز را با موفقيت انجام دهم.