يك ساعت و نيم پيش بود كه رسيدم خونه.
چند شب بود ميرفتم خونه مادر بزرگ ولي امشب تلفنها قطعن و نتونستم با پسرخاله هماهنگ كنم.
بعد از ظهر خيلي خوابيدم (حدود يك ساعت و نيم) از طرفي عادت كردم شبها دير بخوابم و كنت بكشم.
اين سبك احساس خستگي كردن رو خيلي دوست دارم.
اونجا وسايل بدنسازي هم هست و منم كه اراده كردم هرروز كار كنم. سعيد از اين ارادهها نداره راستش من ميل به پيشرفتم بيشتره يا به عبارتي چون از منفي اومدم بالا سرعت رشدم بيشتر از كسيه كه از اول رو صفر بوده.
تنها چيز بدي كه ميتونم الان بهش فكر كنم بلندي ناخنهامه كه با هر فشار كيبورد اين احساس تجديد ميشه. با دختر ها رابطه دارم ولي نميشه گفت دوست دختر دارم.
ولي ميدونم به زودي دوست دختر خوبي گير ميارم. شايد دوست دختر رو ميخوام تا بقيه نگن دوست دختر نداره و اينقدر پز دوست دخترشونو پيشم ندن. بهتر نيست يكي رو خوب بشناسي بعد كه خوشت اومد با تمام قدرت نظرش رو جلب كني؟ يا نه ميخواي با همه دوست شي ببيني كدومشون تحويلت ميگيرن.
به طور سخت افزاري خوابم اومد. بهتره بخوابم. باي.
احساس خستگي. يك ليوان چاي داغ در چند وجبي.
احساس تنهايي و فشار تا سر حد انفجار.
نياز به نوشتن و حرف زدن در ملاء عام.
نياز به رو بازي كردن.
آنقدر برگه عجيب غريب دارم كه ميترسم رو بازي كنم.
مهم نيست حريف چه ميكند من بازي را شروع نكرده باختهام.
سردردي از روي سكوت در جمع.
احساس بي كفايتي در شرايطي كه فكر ميكني از همه بهتري.
معماي مرا حل كنيد من بازي نميكنم.
پونصد تومن تو جيبمه كه بايد فردا دويست پس بدم هفتاد بريزم جايي و بقيش مال خودمه.
تا حالا اينقدر پول حمل نكردم.
به زودي بيشتر هم ميشه.
ترس از عاشق شدن.
ضعف در مقابل جنس مخالف.
ديشب تقريبن به زور خودارضائي كردم تا شايد از اين حس تقديس و عشق بازي خودم كاسته بشه. تقريبن خوب جواب داد. امروز عصر دوباره انرژي كم اووردم.
حتي وقت واسه فكر كردن هم ندارم. نميدونم چطوري ميشه پول خرج كرد.
از مسعود متنفرم. دلم ميخواد موقع كشيدن دستگيرش كنن. يا مثلا بره سربازي چيزي.
شايد اگه مسعود اونجا نبود من الان تو ارش بودم. سعيد از همه مهربون تره.
يه زمون ميگفتم اگه پام شكسته بود لااقل يك دليل واسه بقيه داشتم. الان ميگم كاش دختر بودم ميموندم خونه ميپوسيدم.
تا چايي سرد ميشه من همينجوري هزيان ميگم.
راستش يك دفعه همه چيم عوض شد. اينترنتم كامپيوترم محيط زندگيم و همه چي.
خوب تا خودم عوض نشم كه سازگار نميشم.
خوب چايي خستگي رو كمي بر طرف كرد.
ببين تو هروقت خواستي ميتوني بياي بيرون. تو ميتوني از اين محيط واسه پيشرفت خودت استفاده كني. خودتو نباز. آسون به اينجا نرسيدي. حالا دو روز شكه شدي دليل نميشه فكر كني هرچي داشتي تموم شد و شدي برده مسعود.
مسعود رو ميشه مطالعه كرد. ميشه از همه استفاده كرد.
ولي انصافا اين مسعود خيلي بي تربيته. حتي سلام درست و حسابي هم نميده. همش فكر ميكنم اون ازم راضي نيست و ازم بدش مياد بعد واكنش متقابل رو ميكنم تو خودم.
وقتي ميخنده منم الكي ميخندم حتي جرات نميكنم پيشش فكر كنم كه چقدر آدم پست فطرتيه. من انتظار دارم همه مثل ناصر باهام با كلاس رفتار كنن.
چقدر ناصر با كلاسه.
احساس كردم ممد داره الان اينارو ميخونه. ممد باهام حرف ميزنه ولي اصلا نميبينمش مثل مرده متحرك نگاش ميكنم و با آدما حرف ميزنم. وقتي بهم چيپس تعارف ميشه هدفم اينه كه سوتي ندم و اصلا ماهيت چيپس برام مهم نيست.
ميشه كمي طرز تفكر رو اونجا عوض كرد وگرنه فاتحهات خوندست.
وقتي به مصطفي سلام ميدي هدفت اينه كه سوتي ندي ولي باز مصطفي با اينكه بچست ميگه چرا اونطوري سلام دادي. ميترسي مسخره بشي ولي باز مسخره هم ميشي يا لااقل احساس ميكني داري مسخره هم ميشي. باور داري كه از بقيه كم تري. تو خيابون كه راه ميري حق بقيه بيشتر از خودته اونقدر كه نميتوني سرت رو بالا بگيري. وقتي آدرس رو نميدوني دلت ميخواد خودت رو بكشي از شدت خجالت. تو به طرز وحشتناكي بيماري. تو به طرز وحشتناكي بيماري. اونقدر كه نميتوني خودت رو به بيمارستان برسوني. تو نياز به بستري شدن داري. نياز به همه چيز داري.
خوب موج سينوسي باز داره به اوج بدبيني ميرسه. دوقطبي.
به قول داستايوسكي نميدونم اينقدر موضوع پيچيده بود يا اصلا طرف كم خوني داشت كه مرد.
من مارلين مانسون رو نميشناختم.واقعا دارم حال ميكنم با هاش.
حتي يك شب هم در موتورخونه نموندم امسال، اين همه وقت داشتم نرفتم حالا كه وقت ندارم دلم واسش تنگ شده.
خوب هد ست رو بردارم.
احساس خستگي دارم با يكمي خواب.
شايد هنوز اخت نشدم. امروز دومين روز رسمي كار من بود. اوضاع تحت كنترله.
من نبايد بگم كم پول ميدن. ميدوني من چند ساله دارم كار ميكنم ولي به اندازه حقوق 1 ماه الانم نتونستم پول جمع كنم. نگرانم؟
بايد اين كار جديد رو حسابي بررسي كنم. وقت آزاد ندارم. اين طرز تفكر ميتونه باعث نارضايتي من بشه از كار و باز روز از نو روزي از نو.
گفتم كه خوابم مياد. اونقدر كه تنبليم مياد برم مسواك بزنم ولي ميزنم.
امروز يك دخترخانمي زنگ زد و گفت منزل فلاني از طرز حرف زدنش مشخص بود منظور ديگهاي داره ولي من با اينكه دلم ميخواست گفتم نه اشتباهه، اونموقع يك جورايي ترسيدم پيشش كم بيارم و ضايع شم.گفتم حتما از اون بچه مايهداراست كه آدمو ميپيچونن.
اگه قرار باشه دوست دختر داشته باشم ترجيح ميدم حضوري همديگه رو كشف كنيم.
بيخيال دوست دختر آتاري خيلي بهتره.
صبح ساعت هشت ونيم بيدار ميشم و ده و نيم شب ميام خونه شايدم ديرتر.
وارد اجتماع دارم ميشم. خوابم مياد وگرنه نكات مثبت زياد داريم كه ميشه اينجا نوشت.
دلمم ميخواد يادداشت قبلي رو ببينم.
شروع. شروع يك روال تاثير گذار در زندگي حال و آينده شخصي من. احساس افسردگي دارم.
از هه مهمتر خستهام. سرم احساس پوكي ميكند و چشمهايم گويي سالهاست نخوابيدهاند.
از امروز بعد از ظهر رسما كارم را شروع ميكنم. به عنوان مسئول ... شركت ... .
بايد با بچه مچه سرو كله بزنم تجربهي تلخي كه هميشه داشتهام. اينبار فرق دارد.
بايد به اعصاب خودم مسلط باشم. بايد در اين كار موفق شوم.
كلمه بايد جزء كلمات ممنوعه است. بايد اين كلمه را نگويم؟
به هر حال چيزي را از دست نميدهم. موقعيت جديد همان چيزيست كه از آن به عنوان راه فرار ياد ميكردم.
خواهر از جلوي پنجره لباسهايش را از روي طناب جمع كرد. مثل من بود؟ عجب گذشتهاي داشت.
دوش ميگيرم تا حالم خوب شود. پشت سرم درد ميكند.
انگار چشمانم پر از گرد و خاك است. اين همان راه نجات است كه دنبالش بودي. چيزي شبيه به آرزويت. اگر روي فرم بيايم و آنجا هم باشم به فضا پرتاب خواهم شد.
فقط كافيست خسته نشوي. چطور خسته نشوم. برو پيش روانپزشك براي بار 1000 ميگم.
يك بار ديگر سي دي زبان انگليسي را گوش كن هر روز. نظم را پيدا كن. بخواه كه موفق باشي. اين تويي كه خودت را پيش ميراني. تعصب را كنار بگذار. احتمال اينكه بقيه درست بگويند را بيشتر جدي بگير. همه زندگي ميكنند و فكر دارند. خود خواه نباش ولي خودت را دوست داشته باش. اخلاق خوب و لبخند لازمه كار توست ولي جلف بازي در نيار. نيازي نيست اگر كسي كس شعر گفت دنبالش را بگيري. دنبال هدفت باش.
حمام امروز را بيشتر از يك دوش ساده برگذار ميكنم. دو ساعت ديگر ميروم.
كارم جوريست كه اگر هواسم نباشد افسردگيم تجديد ميشود. من قبلا در اين كار بودهام. ميدانم. ميخواستم بنويسم و "اما ورزش" ولي ديدم زياد كليشهاي ميشود.
ميترسم قرصهاي افسردگي رويم تاثير بد بگذارند.
يعني ميتوان مرا درمان هم كرد. فقط افسردگي دارم. من واقعا به كمك نياز دارم.
دو قطبي هستم؟
نميدانم ريشم را بزنم يا نه؟ اينطوري بهترم؟
حمام با آب داغ بعد با آب يخ.
نتيجه احتمالي كه قرار است آخر يادداشت گرفته شود: پيچيده كردن زندگي در درجه اول به خودت آسيب ميرساند.
آره مدتي ميشه كه دارم سعي ميكنم جلوي اين مقدس كردن خودم رو بگيرم.
اين احساس غرور كه باعث ميشه فكر كنم خيلي از بقيه برترم. همون احساسي كه باعث ميشد وبلاگ رسميام رو اونطوري آپديت كنم. شايد واسه از بين بردن همين احساس بود كه با مرتضي بيشتر دمخور شدم و خود ارضائي رو براي خودم مجاز كردم. به خودم استراحت دادم ولي واقعا مسئله پيچيده به نظر ميرسه. من با بقيه متفاوتم يا نه؟
تا وقتي اين سئوال بيجواب باشه من بلاتكليفم.
ببين عزيزم همه با هم فرق دارن. خوابم اومد ميرم يكم قدم بزنم . . .
مسواك هم زدم. پرده رو كنار زدم. صورت خيسم با باد پنكه خيلي خنك...
ميشه نفرت رو كم كرد. مظورم نفرت الكي كه به صورت توهم بعضي وقتها ايجاد ميشه.
دو سه روز ديگه پولي قلمبه به دستم ميرسه. اولين پول قلمبه عمرم. حاصل پروژهاي كه اونقدر طول كشيد كه روي شخصيتم هم اثر گذاشت.
ديروز كم مونده بود بميرم از شدت دلدرد. زير شكمم درد كرد بعد كمرم و آلات تناسلي. واي كه چقدر بد بود. ديروز و امروز درازنشست نرفتم. فكر ميكردم به خاطر بدارضاء شدنم باشه ولي بعد كه بهتر شدم گفتم حتما شكمم سرما خورده.
دكتر نرفتم. فكر ميكنم اينجاي بيماري بايد يكي ازم حمايت كنه. واقعن حل كردن يك همچين مشكل بزرگي به تنهايي كار سختيه. در اين مورد قبلن حرف زديم.
از دست تنوين خسته شدم ولي ميترسم عادت كنم بعدن جاي ديگه هم همينطوري بنويسم.
دارم يك كتاب در زمينه درمان افسردگي ميخونم كتابي كه ديروز از كتابخونه دانشگاه گرفتم.
يك جا نوشته بعضي بيماران ميگويند كاش پايمان شكسته بود تا بقيه ميفهميدند ما چه ميكشيم.
من پايم شكست و آنقدر ماند تا خودش خوب شد.
نوشته همه فكر ميكنند آخر بيماري هستند و كسي بدتر از آنها نيست.
به طور كلي همه علائم رو دارم. از نوع دوقطبي هستم تقريبن.
نميدونم خوب شدم يا نه؟ من آخرش ميرم پيش روانپزشك.
باز خوابم اومد.
واقعن يكي از دقدقههاي من وبلاگ رسميه. وبلاگي كه هيچي توش نيست و آپديت هم نميشه. بستمش ولي باز كردم تا از جنبه هاي مثبتش استفاده كنم ولي عملن رو فكرم اثر منفي ميذاره.
شايد فردا پول رو بگيرم. با اينكه ديگه نميدونم چي بايد بخرم يا اصلا نخرم. احتمال داره سربازي نرم به خاطر كفالت. نميدونم خودم رو واسه آينده چطوري آماده كنم.
راستش مطلب زياد دارم واسه گفتن. هي از اين شاخه به اون شاخه ميپرم كه حداقل اطلاع رساني كرده باشم.
هوس كردم مطلب قبلي رو بخونم. بيشتر از 5 پست بايد باشد كه بالا نفرستاده ام.
تقسير اين مخابرات لعنتي است همه چيز.
خيلي خوابم گرفت.
دو روز اخير جزء روزهاي نمونه زندگي من بودند.
ميترسم اين نوشته به تعريف از خود و بالا رفتن كاذب بيانجامد. وقتي فكر كني خيلي خوبي اونوقته كه با كله به زمين ميخوري. مثلا وقتي فكر كني حالا كه چند ماه ورزش كردي رو فرم اومدي ده سال ديگه اينموقع حتما واسه خودت امپراطوري شدي بعد ميگيري ميخوابي و منتظر ميموني تا امپراطور بشي.
امروز زياد شير خوردم. زياد راه رفتم. و از همه مهمتر آگاهانه زندگي كردم.
نميخوام آرمانگرا بازي در بيارم باز ولي حدود نصف روز رو باز كاراي بيخود كردم.
البته هميشه بايد پله پله رفت ولي اين به اين معني نيست كه جلوي خودت رو بگيري تا حتما پله پله بري. اصلا پله يعني اينكه تو حركت كني.
فعاليت فيزيكي بيرون از خونه داشته باش. اگه خونه چيزي گير نيووردي برو بيرون يه چيزي بخور. با آدما ارتباط آگاهانه داشته باش و بدون داري چي ميگي و چيكار ميكني
و كلي چيز ديگه . . .
احساس گرما ميكنم. بعد از خواب بعد از ظهر يك دوش آب سرد گرفتم.
دوش بعد از پياده روي و فعاليت فيزيكي ميچسبه.
نوشته هام هم مثل برنامه نويسيم ميمونه. در يك چهارچوب كلي كار نميكنم. واسه خودم مينويسم و تريپ راحتي.
الان شكست دادن يك بچه برام چه اهميتي داره؟ در حالي كه ممكن بود چند روز پيش دقدقه بزرگي بوده باشه. منظ.رم اين نيست كه در مبارزه كنار بكشي. منظ.ورم اينه كه تو ميتوني خيلي فراتر از اون بچه بري و اصلا مبارزه با اون بي معني بشه. مثل مبارزه با يك مورچه. فكر ميكنم منظورم رو خوب نگفتم.
ديروز يك نكته جالب به ذهنم رسيد، اينكه مثلا كاشكي اول راهنمائي كه اولين انقلاب در من شكل گرفت چيزايي مينوشتم و الان ميخوندم. انقلابي كه بعد از خواري پيش مرتضي نصيبم شده بود. اگه اونموقع چيزي مينوشتم ممكن بود خوشم نياد ولي مطمئنن الان خيلي برام جالب بود. آره دارم ترقيب ميكنمت تا بنويسي. به قول اون آقايي كه جو گرفته بودتش: مينويسم پس هستم.
البته ننويسم هم هستم. نوشتن نبايد باعث بشه از دنياي واقعي دور بشي. نوشتن يك وسيلست. وسيلهاي كه باهاش ميشه واسه انجام دادن كارائي ازش استفاده كرد.
مثلا تسكين روح خود يا انقلاب دروني يا اصلاح خود و يا اگه عمومي نوشته بشه ...
بالاخره صداي اركستر قطع شد. تا خرخره خوردم. تا حالا مشروب نديدم.
عروسي گندي بود. بلافاصله بعد از شام بيرون زدم و رفتم تا سر خيابون.
دلم نميخواست خونه بگن چرا اينقدر زود اومدي. ديروز شك كرده بودن كه نكنه اصلا شام نخورده باشم.
به زودي ميرم حموم شايد بلافاصله بعد از اين يادداشت. با اينكه ساعت 12 بيدار شدم 2 ساعت هم عصر خوابيدم تا ساعت 8:30 ، ديشب هم در خواب به فضا پرتاب شدم.
فردا صبح زود بايد جناب خواهر رو ببرم 100 كيلومتر اونطرف تر خونه برادر تا مواظب زن برادر باشه.
اين جملات بالا رو از قبل آماده كرده بودم.
داستايوسكي ميگه اگه ويكتور هوگو بعضي فرضهاي محال رو نميپذيرفت هرگز اون
كتاب معروفش رو نميتونست بنويسه.
تلفن زنگ زد. حدود 20 دقيقه با مرتضي حرف زدم. ديگه تمركزم به هم خورد ميرم حموم.
خوب، اومدم اعتراف كنم. اعتراف كنم كه چند روزیست در حالت عادی نیستم.
حالت عادی عبارت است از حالتی كه قرار است شرایط مشخص داشته باشم.
نمیخوام ملامتت كنم به اندازه كافی ملامتت كردم. می خوام كمكت كنم اونم مستقیم.
وقتی میبینی دلت نمیخواد ورزش كنی، وقتی تنبلیت میاد زبان گوش بدی، وقتی انگیزهای برای خوندن كتابهای تخصصی نداری، وقتی از روال مثبتی كه برای خودت در نظر گرفته بودی خارج شدی بدون كه از حالت عادی خارج شدی. بدون كه تابع صعودی نیست.
آره میخوام كمكت كنم هرچند اگه كمكی از دستم بر نیاد.
وقتی خودت میخوای به خودت كمك كنی یك مشكل كوچیك به وجود میاد، كسی كه می خواد كمك كنه خودش به كمك احتیاج داره.
یعنی واسه بقیه هم اینطوریه؟ زندگیشونو میگم.
شاید همین سوالات بی جواب داره منو به طرف جلو میبره و انگیزهای میشه برای بودن. امید به اینكه روزی میفهمم واقعا چه خبر بود.
انگیزه پیدایش تمام علوم. علومی كه شاید پیروان فعلیش به بیراهه كشیده شدند.
علمی كه باعث شده از واقعیت دور شوند.
فقر فلسفه در وجودم بیداد میكند.
چیزی كه واضح است این است كه روزی خواهم مرد.
اگر زندگی بعد از مرگ باشد هرچه باشد با اینجا متفاوت است و اگر نباشد هم كه خلاص.
الان فیلم بیخوابی رو از سینما 1 دیدم. جزء معدود دفعاتی بود كه نقدش را نگاه نكردم.
شام عروسی بودم. خانواده نیامدند. آنجا تنها بودم و بیشتر از 20 دقیقه نتوانستم تحمل كنم. وقتی در عروسی پسر همسایه كسی را نمیشناسی.
اینجا منطقهای دور افتاده است. خارج از محدوده و همین خارج بودن از روال جهان باعث شده بتونی در مورد جهان قضاوت كنی.
مثل شخصی كه تنها در ایستگاه مترو ایستاده و مترو ها از كنارش به سرعت عبور میكنند. متروها پر از آدمند. میروند میآیند ، تو نمیفهمی كجا، چرا ولی متوجه حركت مترو میشوی.
جملات بالا را بدون قطع ران تایم نوشتم و هرجا انگشتانم رفت همان دكمه های كیبورد زده شد.
سوال من پا برجاست.
من كیستم؟
من چیستم؟
من برای چه هستم؟
من چه كار باید انجام دهم؟
من چه كار از دستم بر میآید؟
اینجا كجاست؟
اینجا چیست؟
من كجا هستم؟
منطق را تا زده در جیب بقلی گذاشتهام.
اینجا جسم خسته از بیهودگی من است كه انگشتانم را به تایپ وا میدارد.
من هیچ چیز نمیدانم.
حتی نمیدانم "اسم" یعنی گه؟
من در حالت عادی نیستم.
تو دروغ گفتی تو نمیخواستی كمكم كنی.
تو خودت نیاز به كمك داری.
باید به حمام بروم.
در حمام آب هست. نور هست نوری كه از لامپ متصاعد میشود. لامپ با برق كار میكند. ادیسون مرد؟ كسی از ادیسون خبری داره؟
من در شرایط عادی نیستم؟ من همینطوری نیستم؟
چرا رك نمیگی چی میخوای؟ میخوای انقلاب كنی تو خودت؟
اگه با این وضع انقلاب بشه به بیراهه كشیده میشه.
تو باید خودت رو درست كنی.
اجازه نده نظم به هم بخوره.
سر وقت بیدار شو. سر وقت بخواب و . . .
این وضع طبیعیه تو روال رو به هم زدی تو نه زبان گوش میدی نه میری پياده روی نه با كسی حرف میزنی و نه میری حموم.
باید از چندتا پله برم بالا. نه؟ میدونی این طرز نوشتارت داره منو عصبانی میكنه.
این همون حسیه كه باعث اون افسردگی درازمدتت شد.
اینجا كسی فیلم بازی نكنه لطفا.
نیاز به سكس روال عادی زندگیم رو تغییر میده. درسته سكس جزءی از زندگیه ولی وقتی برطرف نشه كل زندگی رو تحت الشعاع قرار میده.
حدود 50 درصد از زمان رو دارم به سكس اختصاص میدم بدون اینكه سكس كنم.
50 در صد رو همینطوری گفتم. خودمم نمی دونم داره چی میشه.
وقتی یك كیس تو ذهنم ظاهر میشه كنترلم رو از دست میدم.
واقعا كنترل ندارم. فكر میكنم كنترل دارم ولی در عمل هیچ كنترلی ندارم.
اونقدر كیرم رو به زمین فشار میدم كه دردناك میشه و دچار درد بیضه میشم بعد معدم نفخ میكنه و انرژیم تحلیل میره بدون اینكه ارضاء بشم.
خوب بالاخره كیرم خوابید.
چیكار كنم؟
یعنی میشه این چیزا رو به روانپزشك گفت؟
نه فكر نكنم. مثلا این خواهر ما لیسانس روانشناسی داره ولی فكر نمیكنم حتی بدونه كیر یعنی چی پس چطوری میخواد درك كنه و راه كار ارائه بده.
ممكنه بگه تو جنون داری.
دلم میخواد با همه سكس داشته باشم.
شاید اگه مثل فیلم مالنا پدری داشتم و وقتی نوجوان بودم منو میبرد خانه عفاف دیگه اینطوری نمیشد.
گور پدر سارتر، اگه خدایی باشه من این زندگی رو قبول ندارم. من چیكار كنم این شرایط دهنم رو صاف كردن حالا میگی بیا نرمال باش.
من دوران دبیرستان 5 دقیقه تمركز فكری نداشتم تو میگفتی چرا درس نمیخونی.
اینم شد مملكت؟
یاد اون خاطره وحشتناك افتادم كه پدر بزرگ به خواهرم گفت خون تو رو خودم میلیسم. اون موقع بچه بودم و زیر كرسی قایم شده بودم.
نفهمیدم آخرش خواهرم رو كرد یا نه ولی دیدم كه خیلی مشكوك و یواشكی همدیگه رو بغل میكنن. الان كه دارم اینا رو مینویسم روح پدر بزرگ در عذابه؟ الان میفهمه من دارم چی مینویسم؟ اصلا مگه فرقی هم میكنه؟
من كه دیدم دایی محترم چطور لای پای خواهرم میذاشت و ارضاء میشد بعد برام با آب و تاب تعریف میكرد تا منم راضی بشم و منم بكنه ولی چون كونم كوچیك بود نمیتونست توش بكنه و فقط لا پایی میزد. حدود 10 سال مرتب با من خودش رو ارضاء كرد.
البته اون اواخر منم اونو میكردم ولی اونقدر احساس گناه میكردم كه دیگه نمیتونستم آرزوی مرگ كنم چون اگه میمردم میرفتم جهنم.
كسی باورش میشه من هنوزم زنده باشم؟
من خودم خواستم زنده بمونم.
فكر میكنم روال دنیا طوری باشه كه آدمایی مثل من تو همین اول كار بمیرن چون اگه زنده بمونن هم دیگه آدم نمیشن. منظورم اینه كه واقعا اگه خدایی باشه چی میخواد جواب منو بده. من . . .
از كجا شروع كردم به كجا رسیدم.
نیاز به فلسفه.
نیاز به یك خدای راستكی.
میگفتم من خودم خواستم تا بمونم. من خودم خواستم تا مثل آدم باشم. سخته ولی چارهی دیگهای نیست. من بجز گریه چی بلد بودم.
تیكه های برادرم به دایی یادمه كه شبها میگفت خوش بگذره. شاید همه اونایی كه میدونستن خودشون رابطه نامشروع داشتن. مثلا خود برادر با پسرخاله سكس داشت.
اون یكی دایی با اونیكی خواهر.
من همیشه احساس گناه كردم. در تمام زندگیم احساس گناه كردم.
خیلی كم پیش اومده كه سرم رو بالا بگیرم.
داره گریم میگیره كم كم.
امیدوارم این حرفا باعث شناخت بیشتر خودم از خودم بشه. باعث بشه بدونم مشكل از كجا آب میخوره. بدونم چرا در تمام زندگیم با بقیه فرق داشتم.
سكس زودرس باعث شده بود از بقیه در این زمینه بیشتر بدونم، فكر میكنم این خودش باعث شد تا اولین قدم رو از بقیه جلو بیفتم و تبدیل بشم یه یك موجود عجیب.
افراد زیادی ازم پرسیدن اون چه اسمی واسه وبلاگت (وبلاگ اصلی)انتخاب كردی،نمیتونم بهشون چیزی بگم.
خودت رو نباز. میدونی كه الان در بهترین دوران زندگیت قرار گرفتی.
بازم مقاومت كن.
مقاومت كن.
نذار سكس شكستت بده.
اولین استارت موفقیت اجتماعی من این بود كه به خودم گفتم مهمترین عامل افسردگی من همین افكار سكسی منه. افكار رو كم كردم و نتیجش رو خودتون دیدین.
خوب، من معذرت میخوام به خاطر كارایی كه امروز با خودم كردم.
وقتی خوشی میزنه تو دلم اینطوری میشه.
یادته وقتی كامپیوتر گرفتی چند ماه خودارضائی نكردی و اصلا به كلی این غریزه رو فراموش كردی.
مفاصل زانوم داره درد میكنه.
امشب حتما ورزش میكنم.
فكر میكنم این جزء موثرترین یادداشتهام بود كه واقعا حالم رو سر جاش آورد و در عرض چند دقیقه اخلاقم رو عوض كرد.
امروز پياده روي نكردم. امروز از صبح تلمبه زدم تا بالاخره ساعت 3 ارضاء شدم و 2 ساعت خوابيدم و بقيشم الكي گذروندم.
احساس گيجي ميكنم.
خجالت ميكشم گردنم رو درست بچرخونم.
شونه هام به هم نزديك شدن.
احساس افسردگي ميكنم.
حموم نرفتم آخه اگه ميرفتم بايد اين لباس خوبم رو در مي آوردم و فردا با اون لباس كهنه ميرفتم شهر.
يه لحظه آستينامو زدم بالا و بازوم اومد بيرون ولي يهو ديدم باد پنكه ميزنه پرده هي ميره كنار و ممكنه يكي تو حيات باشه و منو ببينه.
ميگي چيكار كنم؟
بدنم كثيفه نميتونم برم يك دوش خالي بگيرم چون بعدش بدنم مي خواره.
موهام كثيفه.
شيريني نسكافه باعث شده دهنم مثل چسب به خودش بچسبه.
مثلا امروز بايد مثل سگ كار ميكردم.
بالاخره امروز تونستم يه بار به شبكه وصل شم و پست ها رو بفرستم بالا.
يكدفعه گردنم يه جا ثابت ميمونه و چشام ذل ميزنن به هرجا گير بياد بعد بسته ميشن و بدون اينكه خوابم بياد احساس بيهودگي ميكنم.
رو پيشونيم عرق سردي نشسته فكر ميكنم بهش ميگن عرق جنب.
امروز كلي نقشه كشيدم كه چطور امسال ماه رمضون ناهار بخورم.
روزي يك ساقه طلايي با سانديس بهترين حالتشه اونم اگه جور بشه.
چشام از شدت حرارت و سر درد دارن از حدقه بيرون ميان.
ميگي چيكار كنم؟
فكر ميكنم در اين مواقع 1 نخ كنت ميخرن !
واقعا نميدونم چيكار كنم.
كاش الان تو حوض آب سردي بودم و شاد و خوشحال.
چيه؟ ميخواي تا صبح خودتو بكني؟
برم سرم رو زير شيرآب بگيرم.