۱۳۸۵-۱۲-۰۶ | ۱۲:۴۴ بعدازظهر
lili32
5/12/85
كدامين "من"؟
احساسات بچه‌گانه‌اي كه دورم حلقه مي‌زنند و با فشارهاي خود مرا به كام خويش مي‌كشند و والدي كه مدام مرا سرزنش مي‌كند و سركوفت مي‌زند و از بي‌عرضگي‌هايم صحبت مي‌كند.
سيستم والد بالغ كودك را قبول كرده‌ام.
نظراتم در مورد اين سيستم عبارتند از:
به اين‌نتيجه رسيده‌ام كه بالغ درونم توسط كودك آلوده شده.
اطلاعات والد توسط بالغ مردود اعلام شده ولي اطلاعات جديد خاصي وارد آن نشده
از نكات مثبت كودك بايد استفاده كرد، مثل كنجكاوي و حس خواستن
بايد به وضعيت والد رسيدگي كرد
بايد زمان بودن در وضعيت بالغ را افزايش داد
..
هم اكنون خبر بدي به دستمان رسيد:
نامه انتقالي‌مان مشكل دارد و بايد دوباره مرخصي اضطراري بگيرم.
lili31
5/12/85
لحظه‌اي با من باش
اي تو كه مثل چراغي
و من عادت كرده‌ام به هيچ كاري
نمي‌دانم خوب است يا نه
ديروز در ماشين به اين نتيجه رسيدم كه نبايد مرعوب معشوق شد
اينجوري كه مثل بچه‌ها وا بري كه نمي‌شه
بايد قوي باشي پسرم
فكر ميكنم اگر مورد جنسي ديگري پيدا كنم از دست ندم
مثلاً اگر خواهر يكي از دوستام در قزوين كه زياد خونشون ميرم چشمش بهم بيفته
يه روزي كه داداشه نيست ميرمو فتحش مي‌كنم.
خوب
مچتو گرفتم
اين خواسته‌ي تو از كجا ناشي مي‌شه؟
چرا دلت مي‌خواد با مردم سكس داشته بشي
با هر كي كه شد
هان؟
ول كن بابا
گائيدي مارو
اينقدر از سكس نگو
در زندگي چيزهاي خيلي بهتري هم هست
اونارو بشناس
كارائي كن كه تأثير بدي نذاره روت
اينجوري خودت دپرس مي‌شي
از فكر سكس بيا بيرون
به سن بلوغ برس
اگه نمي‌شه خود ارضائي كن به طور مرتب در روزهاي خاص
مي‌فهمي كه
فقط نذار ذهنت و تمام دنيات پر بشه از نيازها و عقده‌هاي جنسي
شده برو كون همسنگريت بذار ولي تمام روزت رو خراب نكن و شبش با سردرد نخواب
واقعاً شرايط در پادگان خيلي بهتر است
نه دختر مردم را مي‌بيني
نه فرصتي براي خودآزاري داري

دعا:
خدايا كاري كن تا زياد دير نشده به اين شرايطي كه دوست دارم دست پيدا كنم.
شرايطي كه دوست دارم:
1- كاري نيمه وقت كه طاقت پذير باشه و درآمدش زياد كم نباشه
2- خونه‌ي مجردي كه مشكلات زيادي نداشته باشه
3- دي وي بي
4- سلامتي كافي براي ورزش
5- اراده براي گمراه نشدن از مسير
6- تحصيلات هدفمند
7- مطالعه و نقد آثار سينمائي
8- آموختن موسيقي و نواختن ساز مورد علاقه
lili30
5/12/85
ديشب از مرخصي رسيدم
چندان مرخصي آگاهانه‌اي نبود.
بيشتر درگير افكار ماليخوليايي بودم تا هر مسئله‌ي ديگري
حتي احساس مي‌كنم رابطه‌ام با ليلا هم خيلي بد بود.
كارهاي انتقاليم درست شده و امروز نامه‌ام وارد آجوداني مي‌شود و اگر ديگر مشكلي پيش نيايد تا عيد همه چيز تمام خواهد شد.
اگر يادتان باشد قول داده بودم بعد از انتقاليم به قزوين پيش يك روانپزشك بروم.
ديگر به اين مسئله كه رفتنم يك اشتباه محض است فكر نمي‌كنم.
راستش دلم مي‌خواهد بيشتر با شهر قزوين آشنا شوم، دوست دارم همانجا خانه بگيرم و شاغل شوم.
با ليلا توافق كرده‌ايم كه روابطمان را كمرنگتر كنيم، مثلاً فقط در روزهاي عيد و سالروز تولد همديگر را ببينيم.
با كمرنگ‌تر شدن موافقم چون هم فكر را آزاد تر مي‌كند و هم احتمال آبروريزي را كم مي‌كند ولي مطمئناً اگر موقعيتي پيش بيايد روابط را خواهيم داشت.
ولي انصافاً بازگشت به خانه‌ي پدري يك اشتباه محض است براي من، در واقع زماني كه در آن شرايط هستم هيچ فرقي با مرده‌ها ندارم.
زيان‌هاي استفاده از كامپيوترم در خانه خيلي بيشتر از سودهايش است.
بايد استفاده‌ام اصولي باشد.
در اين مرخصي 3 ركعت نماز به انگليسي خواندم كه بيش از حد انتظار لذت‌بخش و تأثير گذار بود.
اميدوارم بعد از انتقالي كه رفت و آمدم با منزل بيشتر شد بتوانم كنترل بيشتري روي خودم و عاداتم داشته باشم.
مثلاً به طرز وحشتناكي دچار مشكل چشم‌چراني شده‌ام، حتي با نامزد خودم هم چشم‌چراني مي‌كنم كه خيلي خنده‌دار است.
فكر مي‌كنم اگر چند ماه در خانه بمانم از شدت دپرسي خودكشي كنم، واقعاً زندگي شخصي‌ام وحشتناك است و فقط با اراده قوي قابل تغيير است.
اگر قرار به ادامه تحصيل است بايد از همين حالا دست بكار شوم.
lili29
26/11/85
امروز يكي از سرنوشت سازترين روزهاي دوران سربازيم است.
درخواست مرخصي بدهم و كار انتقالي را انجام دهم و خلاص
همه چيز عوض مي‌شود.
دوستان
كادري‌ها
شغل
نگهباني
محيط زندگي
45 روز كسري
موقعيت آشخوري
در عين حال
مرخصي(ليلا، خانه، اينترنت ‌و...)
همشهري
فرهنگ
خلاصي از تكاور
خلاصي از احتمال رزمايش
خلاصي از مسئوليت‌هاي جديد
كامپيوتر و...‌
يكي دوماه زندگي سختي در پيش خواهم داشت، شايد اينجا ماندن اينقدر سختي نداشته باشد.
من كه براي هميشه اينجا نخواهم بود، بسيار سفر بايد كرد، من كه هدفم عادت كردن و گذر زمان نيست.
انتقالي براي پيشرفت روابط اجتماعي تجربه‌ي خوبي خواهد بود.
lili28
21/11/85
سه تا از كارهاي ليلا منو بيشتر از كارهاي ديگش عاشق خودش كرد:
1: از همون اول باهام تماس فيزيكي داشت كه باعث شد باهاش زود خودموني بشم.
2: خوندن يادداشت‌هايي كه برام نوشته بود پشت تلفن كه خيلي از نظر احساسي منو تحت تأثير قرار داد.
3: اومدن به خونه‌ي ما و همبستر شدن با من كه باعث شد بعد از اون خودم رو شوهرش بدونم و عاشقش بشم.
ليلا هيچ وقت بهم نه نگفت
به خاطر من تيپش رو عوض كرد.
بازم مسخ شدم
بابا ول كن
يه بار كه باهاش سكس كامل داشته باشي بهش مي‌گي از اين به بعد چادر سر كن
نهايتاً بعد از ازدواج هفته‌اي يكبار باهاش بخوابي
بابا با اين زاويه‌ها نگاه نكن موضوعو مسئله خيلي فراتر از سكسه
نذار سكس باعث تصميم گيريت بشه
هميندفعه كه با هم خوابيديم بلافاصله بعد از ارضاء شدن ديگه از بدنش خوشم نيومد
از نظر انديشه اصلاً به هم نمي‌خوريم دقيقاً نقطه‌ي مقابل فكري منو داره
اخلاق‌هاي خاله زنكي زيادي داره و گيرهاي بيخود مي‌ده
شديداً توصيه مي‌كنم بلافاصله بعد از پايان خدمت به فكر رابطه‌ي رسمي نباشي
براي دانشگاه بخون
ذهنت هنوز خيلي بسته‌است
فكر مي‌كني فكرت بازه؟
نتيجه:
هنوز در شرايط ازدواج نيستم
ليلا هم در شرايط ازدواج نيست
مهمترين مسئله در حال حاضر مسئله‌ي كار و تحصيل من است
ليلا هم مشكل كار و تحصيلش حل نشده
ليلا بهترين گزينه براي ازدواج است ولي در شرايطي كه ازدواجي در كار باشد
بايد رابطه‌مان را با هم حفظ كنيم ولي نه به اين شكل افراطي
اگر شرايطش بود با هم سكس داشته باشيم و منتظر بمانيم تا شرايط بهتر شود

بعد از ازدواج چه مي‌شود؟
بايد تمام وقت فراغتم را براي ليلا صرف كنم و ليلا هم همينطور
هنوز 24 سال بيشتر ندارم
خيلي از نقاط ضعف شخصيتم را بر طرف كرده‌ام و تجارب زيادي دارم
شايد بهتر باشد دوباره وارد دانشگاه شوم
من هنوز تصميم نهايي زندگيم را نگرفته‌ام پس هر تصميم وابسته‌اي كه بگيرم ممكن است در آينده موجب پشيماني شديد گردد و راهي براي بازگشت وجود نداشته باشد.
بهتر است رابطه‌ام با ليلي طوري باشد كه موجب پشيماني نشود و باعث پيشرفت دو طرف شود.
آخه من كه با كس ديگه‌اي نمي‌خوام باشم خوب بهتر نيست ليلا رو صيغه كنم؟
مي‌ترسم بعد از صيغه كردنش فشارهاي خانوادگي دو طرف مانع از طولاني شدن احتمالي زمان قبل از ازدواج شوند.
lili27
21/11/85
حدود نيم ساعت پيش بود كه يكدفعه احساس خاصي بهم دست داد، موقع مراسم خداحافظي مرتضي سبزي بود كه كارتش رو گرفته بود، من روي تختم دراز كشيده بودم و داشتم به ديوار و ميله‌ي فلزي تخت نگاه مي‌كردم.
يكدفعه چشمام برق خاصي زدن.
اين بدن مال منه، خدمت چندان چيز مهمي نيست، در واقع موضوع اساسي نيست، موضوع اساسي خود منم.
انگار هنوز من صاحب خودم نشدم، در شخصي‌گري هم زندگي ماليخوليايي دارم، در اينجا هم كار خاصي نمي‌كنم، يك زندگي نباتي، بدون انگيزه، فقط به قصد گذر زمان، اين موضوع فقط تا آخر خدمت ادامه ندارد بلكه تا آخر عمرم ادامه دارد،‌ چرا كه انتظار دارم پاسخ نهايي پرسشم را بعد از مرگ بگيرم.
بعد از اين ‌همه مطالعه هنوز هدف مشخصي براي زندگيم ندارم.
دارم اسير زندگي نباتي مي‌شوم، بعد از خدمت بلافاصله وارد بازار كار مي‌شوم و ازدواج و هزار جور مشغله و روزمرگي كه ممكن است باعث شود فرصتي براي انديشيدن باقي نماند.
با فرض اينكه من وجود دارم، وجود من چه دليلي مي‌تواند داشته باشد؟
بعدها فروغ ميگه:
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبارآلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيدك
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه‌اي ز امروزها، ديروزها!
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه‌هايم همچو همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي‌خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي‌آرم كه در دستان من
روزگاري شعله مي‌زد خون شعر
خاك مي‌خواند مرا هر دم به ‌خويش
مي‌رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل بروي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو مي‌روند
پرده‌هاي تيره‌ي دنياي من
چشم‌هاي ناشناسي مي‌خزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مي‌نهد
بعد من، با ياد من بيگانه‌اي
در بر آئينه مي‌ماند بجاي
تار موئي، نقش دستي، شانه‌اي
مي‌رهم از خويش و مي‌مانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي‌شود
روح من چون بادبان قايقي
در افق‌ها دور و شنهان مي‌شود
مي‌شتابند از پي هم بي‌شكيب
روزها و هفته‌ها و ماه‌ها
چشم تو در انتظار نامه‌اي
خيره مي‌ماند بچشم راه‌ها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
مي‌فشارد خاك دامنگير خاك!
بي‌تو، دور از ضربه‌هاي قلب تو
قلب من مي‌پوسد آنجا زير خاك
بعدها نام مرا باران و باد
نرم مي‌شويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي‌ماند به راه
فارغ از افسانه‌هاي نام و ننگ
***
نه انصافاً فكر مي‌كني مثلاً‌ 50 سال ديگه چه اتفاقي بيفته؟ يا مثلاً 200 سال ديگه يا 1000 سال يا چند ميليون سال ديگه.
اونموقع از تو چي به جا مي‌مونه؟
مثلاً كه چي،‌ بشريتم خودشو مسخره كرده، قديما آدما حق داشتن به دنبال جاودانگي باشن !
اگه قضيه‌ي تناسخ واقعيت داشته باشه و ثابت بشه اونوقت يه انگيزه حسابي براي پيشرفت علم دارم.
واقعاً الان شكوه‌خواه با چه انگيزه‌اي داره زمين رو تي مي‌كشه؟
اگه اينجور سؤالات براي بقيه هم پيش بياد ممكنه جواب جديدي كشف بشه كه مورد پسند من هم باشه.
راستش نظريه‌هاي فلسفي موجود كه باهاشون آشنا شدم منو قانع نمي‌كنه.
lili26
19/11/85
در كل خبر خيلي ناراحت كننده‌اي بود
اين كه نامه‌ي لعنتي‌من از بهزيستي به اينجا نرسيده
يعني حد اقل يكماه طول مي‌كشد اگر نهايت سعيم را بكنم.
يكماه بعد كه عيد شد فقط 6 ماه ديگر دارم كه اگر 1 ماه بخشش بخورم مي‌شود 5 ماه.
اگر توانستم تا عيد بروم كه هيچ اگر نه همينجا مي‌مانم.
آخه بعد از اين‌همه پيشرفت علم هنوزم رسيدن يك نامه 3 ماه طول مي‌كشد.
اين كارها اگر اينترنتي بود در عرض يك ساعت انتقالي من انجام مي‌شد.
نمي‌دانم بالاخره اين پيشرفت علم كجا استفاده خواهد شد.
من بايد 7 ماه و 11 روز ديگر اينجا باشم؟
خدااااااا
يعني 50 روز ديگه مرخصي مي‌رم بعد از يكهفته كه برگشتم بايد 90 روز اينجا صبر كنم و بعد دوباره يك مرخصي 10 روزه و دوباره 90 روز ديگر يعني 3ماه ديگر
خيلي سخته
انصافاً آدم كم مياره
بايد انتقالي رو جور كنم
پسر هفته‌اي يكبار خونه رفتن خيلي صفا داره
آره پسر
بايد برم
بايد برم تا هفته‌اي يكبار ليلا رو ببوسم.
lili25
19/11/85
ديروز ليلا زنگ زد و گفت احتمالاً خانه‌شان بو برده‌اند كه پاي كسي در ميان است، حتي اتاقش را هم گشته‌اند.
شايد ما را با هم ديده باشند يا فقط از روي تغيير رفتار ليلا به شك افتاده باشند.
ليلا يكدفعه شروع كرد به خوشگل‌تر شدن و خوش‌تيپ‌تر شدن و مهربان‌تر شدن و حتي استيلش هم ورزشكاري‌تر شد.
بعد از نوشتن سطر بالا بدجوري دلم براي ليلا تنگ شد، مي‌خوام بغلش كنم و لب‌هاشو ببوسم و تا مي‌تونم نگاش كنم.
همين الان جناب سروان بابائي مشخصاتم رو يادداشت كرد تا كارهاي انتقاليم رو در آجوداني لشكر انجام بده.
دو هفته است به حمام نرفته‌ام.
دقايقي قبل بدجوري دويديم و درد سينه‌ام شديدتر شد. از ترسِ درد جرأت سرفه كردن ندارم.
مي‌توانم 227 روز ديگر اينجا بمانم. همانطور كه 223 روز است كه پشت همين كامپيوتر نشسته‌ام.
lili24
18/11/85
ولي انصافاً من هنوز براي تشكيل يك خانواده خيلي كم تجربه‌ام.
ازدواج كه فقط بودن با ليلا نيست، بايد منطقي باشم.
يعني وقتي مي‌خوايم تصميم نهايي ازدواج رو بگيريم بايد حداقل يك ماه از هم دور باشيم تا احساسات نتونن رو تصميم‌مون تأثير بذارن.
بايد اول وضعيت كار و تحصيلم به طور كامل مشخص بشه، بعد بايد يك پس‌انداز درست و حسابي داشته باشم، اونموقع بايد زمان ازدواج رو مشخص كنيم.
فكر مي‌كنم بهترين كار اينه كه صيغه هم باشيم تا شرايط درست بشه، حالا ممكنه چند سالي طول بكشه تا اين شرايط بوجود بياد.
فكر مي‌كنم ليلا هم با اين شرايط موافق باشه.
***
دقايقي بعد قرار است سرهنگ2 ميرزائي براي ديدن گردان سابقش اينجا بيايد، جناب سرهنگ به من قول داده در راه انتقاليم هر كمكي بتواند دريغ نكند.
42 روز ديگر تا عيد مانده و خدمت 228 روز ديگر تمام مي‌شود.
lili23
16/11/85
خليل يه سري تفكرات تخيلي واسه خودش راه انداخته، ميگه يه خونه اجاره كنيم و بومي محسوب بشيم و هر روز بريم شهر. اگه سرگرد بذاره كه عاليه،‌ منم ميتونم آخر هفته برم خونه.
سينه‌ام بدجوري درد مي‌كند،‌ دقيقاً ناحيه‌ي قلبم است ولي فكر نمي‌كنم خود قلب باشد.
ديروز چند ساعتي در شهر بودم و توانستم بعد از مدت‌ها با خانه تماس بگيرم.
ليلا شماره‌ي اينجا را به مرتضي و خانه‌ داده.
اصلاً‌ الان احساس زنداني بودن ندارم، همينجوري عاديه
چند دقيقه‌اي به اين فكر كردم كه آيا در اين لحظه ليلا به من فكر مي‌كند يا نه؟
آخه دارم حس مي‌كنم الان داره بهم فكر مي‌كنه.
ولي نمي‌دونم چرا احساس مي‌كنم يه فاصله‌ي كوچيكي بينمون به وجود اومده، شايد به خاطر مشغله‌هاي فكريم در اين چند روز باشد.
هنوز تا 44 روز ديگر امكان ديدارش را ندارم ولي مطمئنم بعد از ديدار بعدي رابطه‌ام عشقولانه‌تر خواهد شد.
lili22
14/11/85
از جانب فرمانده جديد ضد حالي وحشتناك زده شد.
ديگر عصرها و شب‌ها نمي‌توانم اينجا بيايم.
استفاده از تلفن را هم ممنوع كرده بود، كه توانستم با تيليت كردن مخش اين مورد را برطرف كنم.
من هم بهش گير دادم كه زودتر مي خوام انتقاليم را بگيرم و بروم.
حالا بايد بعد از چند دقيقه اينجا را ترك كنم و دوباره ساعت 7 و نيم بيايم اينجا منتظر تلفن باشم.
خيلي بد شد.
اميدوارم كار انتقاليم در همين هفته روبراه شود و زودتر از اين خراب شده بروم.
امروز صادق مختاري هم براي هميشه رفت.
lili21
13/11/85
صداي اذان از دور به گوش مي‌رسد
بد جوري دلم گرفته، مي‌فهمي؟ بد جوري.
يكي از آن وحشتناك عصرهاي جمعه است كه احساس مي‌كنم در يك زندان انفرادي،‌ نه، در جايي بدتر گير افتاده‌ام. گويي هرگز اين 233 روز تمام نخواهد شد.
سنت‌اگزوپري در شازده كوچولو مي‌گه: "آدم هيچوقت از جايي كه هست خوشش نمياد".
خونه‌ هم كه بودم احساس مي‌كردم داخل زندونم، ولي الان اينجا زندون‌تره. ديوارهاش رو مي‌شه ديد، لمس كرد.
دوباره براي خودم فضايي رو انتخاب كردم كه نه مي‌تونم توش گريه كنم نه از ته دل بخندم. بايد با نقاب برخورد كنم.
lili20
13/11/85
سرگرد امروز حرف بدي زد، گفت فقط خانواده شفاعتي و شكوه‌خواه حق تماس با اينجا را دارند و بقيه بايد بيخيال تلفن شوند.
تازه قرار بود ليلا شماره اينجا را به خانواده‌ام بدهد، خيلي بد شد.
تمام اين موارد دارند دست در دست هم مي‌دهند تا با قاطعيت انتقاليم را بگيرم و از اين خراب شده بروم.
امروز برنامه حمام داشتيم كه با خراب شدگي حمام مواجه شديم و ماند براي هفته‌ي بعد.
ديروز ليلا مريض بود، ‌البته طرز برخوردش كه خيلي شاد و پرانرژي به نظر مي‌رسيد.
قرار است استخاره كند ببيند انتقالي من خوب است يا بد. راستش من كه هنوز مردّدم.
هفت ماه و نيم است كه وارد گردان تكاور شده‌ام و دقيقاً ‌همينقدر ديگر بايد اينجا بمانم.
حرف خاصي ندارم.
lili19
12/11/85
انتقاليت را مي‌خواهي بروي، برو
ربط چنداني به من ندارد، ولي اين را در نظر داشته باش كه هرجا كه باشي مي‌تواني آزادي را تجربه كني.
حتي همينجا هم مي‌تواني احساس بهتري داشته باشي
سعي كن از زندگيت لذت ببري، هر جاي دنيا كه باشي تا خودت نخواهي، نمي‌تواني احساس خوشبختي كني.
بايد بيرون رفت و تحرك داشت و روحيه گرفت، اين موضوع را حتماً در آينده در نظر داشته باش.
مي‌خوام بعد از خدمت تا اونجا كه مي‌تونم زندگي پاك و سالمي داشته باشم و حسابي از دنيا لذت ببرم.
البته هنوز كه 234 روز ديگه مونده تازه اگر انتقالي بگيرم 45 روز ديگه اضافه مي‌شه
بالاخره مي‌گذره يا نه؟هر كاري كني بازم مي‌گذره و تنها چيزي كه باقي مي‌مونه همين خاطرات و دست نوشته‌هاست.
سعي كن لذت ببري،‌ از هر نفسي كه مي‌كشي لذت ببر
به احتمال زياد امشب ليلا زنگ بزند و تجديد روحيه‌اي ...
lili18
11/11/85
تحمل اينجا گاهي اوقات بيش‌از اندازه مشكل مي‌شود، مخصوصاً وقتي قرار باشد 90 روز تمام در اين اتاق محبوس بماني. امروز صبح خيلي بد تنبيه شديم،‌ مثل سگ با ريه‌هاي عفونتي در سرما مي‌دويدم كه باعث شده دوباره قرص‌هايم را از سر بگيرم، سردرد خوبي ندارم.
به طور ذاتي از فرمانده جديد حالم بهم مي‌خورد. صداي سرفه‌هايم دل كوه را آب مي‌كند.
صادق مختاري هم بلامانع شد و به زودي كارتش را خواهد گرفت.
بالاخره دنبال نامه انتقاليم را گرفتم، اينجا ماندن خيلي سخت است، اگر انتقالي را بگيرم حداقل هفته‌اي يكبار ليلا را خواهم ديد.
تقريباً بيخيال انتقالي شده بودم ولي حتي يكروز اينجا ماندن هم خطرناك است.
مگر كار بعديم چقدر مي‌تواند بد باشد؟ هرچقدر هم بد باشد آخر هفته پيش ليلا خواهم بود.
ديروز بعد از شنيدن صداي ليلا اشك از چشمانم جاري شد، طوري كه نمي‌توانستم درست صحبت كنم و فقط دوستت دارم‌هاي ليلا را مي‌شنيدم.
من خوشبختم كه عشقم دوطرفه‌است.
... زنده باد عشق ...
lili17
10/11/85
خوب
الان چرا دلم گرفته؟
جان خودم اگه بيرون بودم هم اوضاع همين ريختي بود ديگه
فكر مي‌كني چي؟ الان مثلاً با ليلا بودم؟ نه!
الان اگه بيرون بودم بيشتر حوصله‌ام سر مي‌رفت.
جان خودم من فقط همين يك ليلا رو از تموم دنيا دارم
اگه بيرون بودم فقط صداشو داشتم الانم فقط صداشو دارم
قراره امشب زنگ بزنه خوب
بهتره خودتو در اين فرصت درست بشناسي و كارهاي بنياديتو انجام بدي
بابا تو دو روز كه مي‌ري مرخصي دلت مي‌گيره،‌ اعصابت نمي‌كشه ديگه، زياد به آزادي در بيرون فكر نكن، آزادي همينجاست، تو قلب خودت، صبور باش، قوي باش، همه چيز درست مي‌شه.
lili16
10/11/85
ميخواهم با تو باشم.
تنها چيزي كه در اين لحظه نياز دارم صداي توست،‌ ليلا دلم برايت تنگ شده،‌ اگر امروز زنگ نزني من مي‌ميرم.
در اين يكي دو روز تعطيلي عاشورا و تاسوعا،‌ خيلي دلم گرفته، از زمين و زمان دلسرد شده‌ام، مي‌خواهم هرچه سريعتر يك مرخصي بروم،‌ دلم اينطوري در قفس مي‌ميرد.
ديگر گذر زمان مفهوم خويش را از دست داده، ديگر به فكر آباد كردن زمان‌هايي كه مي‌گذرد نيستم، فقط مي‌خواهم بگذرد، فقط مي‌خواهم اين چند ماه بگذرد.
كلمهُ آزادي چقدر برايم دست نيافتني شده،‌ حتي ديگر حاضر نيستم به آن فكر كنم.
حتي درست نمي‌دانم چرا دارم اين روزها و شب‌هاي كشنده را مي‌گذرانم.
كاش مي‌دانستم.
هوا بوي بهار مي‌دهد.
بايد قدر مشكلات را دانست، بايد با آغوش باز از حوادث استقبال كرد، چرا كه بوي ملال نمي‌دهند، بايد قدر مريضي را دانست، قدر كار و تمام مشغوليت‌ها، هرچيزي كه باعث گذر زمان شود.
دلم تنگ است،‌ ليلا جان كجائي.
پر شده‌ام از هيچ.
ساعت 5 و بيست دقيقه عصر عاشورا.
ناگهان يادم آمد بيشتر از سه هفته‌است با خانه تماسي نگرفته‌ام. كاش يك شهري مي‌رفتم.
lili15
8/11/85
همين كاغذي كه در آن مي‌نويسم، نعمتي‌ست بزرگ.
يادت هست؟
روزي كه به دنبال يك تكه كاغذ مي‌گشتي تا خاطره‌اي، تخليه‌اي ... آه
تحليل رفتار متقابل من در مورد قضيه انتقالي
نيروي محافظه‌كاري به شدت مرا با ميخ به زمين كوبيده
زمزمه‌هاي آزادي از سوي ديگر مرا به مبارزه براي زندگي بهتر فرا مي‌خواند
بروم يا بمانم؟ يعني اين يك انتخاب است كه مستقيماً روي بخش قابل توجهي از شخصيت و آينده‌ي من تأثير گذار خواهد بود؟ يعني اين انتخاب را بايد انجام دهم؟
يك جاي كار بدجوري مي‌لنگد، نمي‌دانم كجاي كار ولي به‌ هيچ وجه نمي‌دانم كدام انتخاب صحيح است.
مثل انتخاب رشته‌ي دبيرستان شده، شايد به اندازه كافي داده ندارم تا بشه باهاش به نتيجه مطلوب رسيد.
ياد اون قضيه‌اي افتادم كه در كتاب تاريخ فلسفه بود و مي‌گفت به هيچ وجه نمي‌شه تا خود عمل انجام نشده تشخيص داد كدوم صحيح بوده.
براي اينكه اصلاً صحيح يك كلمه‌ي نسبيه. بايد ديد هدف من از زندگيم چيه بعد اومد ارزشها رو تعريف كرد و بعد ديد نزديكترين انتخاب در جهت ارزش‌ها كدومه.
مدتي‌ست هر چي ميشه ربطش مي‌دم به هدف اصلي زندگيم، گرچه بعضي وقت‌ها احساس مي‌كنم همچين هدفي اصلاً وجود خارجي نداره، همين مواقعه كه دوباره احساس مي‌كنم بايد از راحت طلبي دست بكشم و وقت بيشتري براي فهميدن بذارم.
آخه مي‌ترسم عمرم تموم بشه و هنوز اين كارهاي بنيادي رو نكرده باشم.
lili14
8/11/85
درگير يك انتخاب شدم، رفتن يا ماندن، 8 ماه ديگر خدمت دارم.
مي‌ترسم اگر بروم خيلي طول بكشد تا دوباره با بچه‌ها اخت بشم.
ولي خوب آخه اينجا هم امنيت نداره كه، شايد همين فردا از اتاق كامپيوتر بيرونمان كردند، خدا را چه ديدي.
مسئله اينجاست كه خدمت داره مي‌گذره، داره مي‌گذره.
در چند روز اخير روحيه‌ام بالا بوده، گرچه مريض شده‌ام ولي روحيه‌ي بالايي داشتم، شايد به خاطر نگهباني ندادن باشد.
وقتي شب‌ها بد خوابيده باشي صبح‌ها هم بد زندگي مي‌كني.
حسنوند آخرش فرمانده شد، نيامده كم مانده بود 4 روزي در پاچه‌مان بگذارد ولي ظاهراً هنوز اضاف را نزده‌اند، موي سرم را نيز بايد امروز بزنم.
از كجا بفهمم كه اگر انتقالي بگيرم به نفعم است يا نه؟ هان؟
lili13
6/11/85
همونجا بود كه از ته دل احساس كردم از هرچي آدمه عامّيه بايد حذر كرد.
ديگه دوران خرافات و تجربه بازي تموم شده. علم به حدي پيشرفت كرده كه بشه بهش اعتماد كرد.
آقا مثل آب خوردن مي‌گه تب مالت داري!
نميگه من دل دارم؟
داشتم مي‌مردم اونموقع، يادته؟
همين پارسال بود ديگه،
همون موقع بود كه بلاتكليفي محض رو براي خودم تعريف كردم.
جايي بين هيچ‌كجا و خداحافظ.
روزي كه ليلا اومد كافي‌نت رو يادت مياري؟
يه جور خودموني بود، بايد اينو بهش بگم،‌ وقتي اومد اونجا احساس كردم دختر ساده‌ايه و آينده دار و در حال روشنفكر شدنه، احساس كردم اصلاً تا حالا گرگ نديده، چون خيلي راحت صميمي مي‌شد،‌ البته بدون اينكه خودش بخواد، خوشحالم كه تونستم قبل از اينكه كسي از راه به درش كنه مال خودم كنمش.
مي‌خوام خوشبخت بشه، آخه خوشبختي اون خوشبختي منه، شعار نمي‌دما، راس راسي عاشقشم، ببين دارم گريه مي‌كنم.
آره خوب
اصلاً اين نوشته رو پاك مي‌كنم، اگه نگران ايني كه امروز زيادي خاطره نوشتي
ليلا عجب انرژيي مي‌فرسته برام.
يه قلب خيلي بزرگ به طرفش پرتاب مي‌كنم رو آسمون، مي‌دونم مي‌بينتش
ليلا جونم
امروز از حد يك انسان فراتر رفتي،‌يه موجود ماورائي شدي! نكنه من مردم الان تو بهشتم، ليلا، ليلا، ليلا، ليييييييييلا.
مثل خرس دارم قرص مي‌خورم.
مي‌خوام تا‌ آخرش باهات بمونم ليلا جون جوني
مگه نگفتي دوست داشتن انتخابيه، خوب منم انتخابت كردم.
lili12
6/11/85
احساس مي‌كنم عاشق شده‌ام.
در حركاتم رنگ و بوي عشق نمايان است.
مثلاً احساس مي‌كنم زير باران بايد رفت.
دلم يه جوري آرومه آرومه
دارم سوت مي‌زنم با ريتم بشكن.
منتظرم زنگ بزني
خجالت مي‌كشم بگم دوست دارم، نمي‌دونم چرا ولي به هر حال خيلي دوست دارم.
به قول مسعود همه چيز كه منطق نيست، بعضي جاها رو بايد با عشق رفت.
صداي زنگ تلفن ...
... در حال حرف زدن با ليلا...
چند دقيقه بعد:
ليلا شعري از فروغ برايم خواند، با لرزش صداي مخصوصش و نفس نفس زدن‌هاي نازش.
lili11
6/11/85 جمعه
دلم براي ليلا تنگ است.
ديروز هرچه تلاش كردم موفق به تماس با وي نشدم، چند روزيست كه زنگ نزده، برايش نگرانم، اميدوارم مشكلي برايش پيش نيامده باشد.
حالم كمي بهتر شده، فردا دو آمپول ديگر مي‌زنم شايد زنده بمانم.
بچه‌ها را خوابانده‌ام و دارم موسيقي مي‌خورم، هنوز چند روزي تا عاشورا و تاسوعا وقت هست.
تمام ديروز و امروز صبح را به تو انديشيده‌ام، به لحظات زيبايي كه با هم داشتيم و خواهيم داشت.
ليلا.
نكنه تو هم مريض شدي و منتظر تماس مني؟
با احتمال 100% مطمئنم كه الان داري به من فكر مي‌كني.
تصور چهره‌ات و لحن صداي مهربانت، اشك در چشمانم جمع مي‌كند.
هر بار كه مرخصي مي‌اومدم بعد از چند روز از حس و حالت خارج مي‌شدم ولي الان بيشتر از دو هفته ميشه كه تو رو يك لحظه از خودم جدا نديدم.
اين‌ها كافي نيست، براي اثبات عشقم بهت بايد مثل پروانه در آتيشت بسوزم. ليلا.
.......
مثل نقل و نبات آمپول مي‌زنم چيزي در حدود 7 تا آمپول دارم. شامل 4 پنيسيلين و مقداري دگزامتازون.
پرويروز هنگام تزريق 20هزار تومن ناقابل از جيب عقبم زدند كه به قول سرگرد صدقه سري‌مان بوده.
يادت نره دوست دارم خيلي دلم تنگه برات دار و ندارمو بگير مال خودت مال چشات
***
شادم كه در شرار تو مي‌سوزم
شادم كه در خيال تو مي‌گريم
شادم كه بعد وصل تو باز اينسان
در عشق بي زوال تو مي‌گريم
پنداشتي كه چون ز تو بگسستم
ديگر مرا خيال تو در سر نيست
امّا چه گويمت كه جز اين آتش
بر جان من شرارۀ ديگر نيست
هديه‌اي از فروغ براي تو ليلاي عزيزم
lili10
3/11/85
و چقدر من مريضم.
آمپول پني‌سيلين و باقي ماجرا.
تمام ظهر را خوابيده‌ام،‌ چيزي حدود 4 ساعت، ‌البته قبلش هم كلي چرت زدم، وقتي يك نسيم ساده مي‌آد از سرما يخ مي‌زنم،‌ دلم سوپي مي‌خواد كه ليلا پخته باشدش.
احساس كم آوردن مي‌كنم وقي به اين فكر مي‌كنم كه بايد 8 ماه ديگه شب‌ها نگهبوني بدم.
سخته. 8 ماه مدت زياديه،‌ قديما نوشته بودم 14 ماه مدت زياديه ولي 6 ماه از اونموقع گذشته.
خدا كند ليلا امروز زنگ بزند، صدايش كمي حال و هوايم را عوض خواهد كرد.
lili9
02/11/85
اعصابم به طرز گريه‌ آلودي خورده
بيماري دوباره عود كرده و داره مي‌خوره منو.
در حال حاضر از زندگي سيرم، "كه چي مثلاً" و جملاتي نظير همين.
هر از چند گاهي سرفه و درد كليه و گيجي.
يك شب در ميان معاوني مي‌دم، لعنت بر انتقالي، هشت ماه ديگر مانده نمي‌دانم به رفتنش مي‌ارزد يا نه.
فرمانده دارد مي‌رود، لعنت به اين شانس.
ديشب به اين فكر مي‌كردم كه انتقالي بهتره هرچن باعث سختي كار بشه.
مي‌دوني؟، دارم اينجا از روزمرگي دق مي‌كنم، اعصابم مدام خورد مي‌شه، زندگي اجتماعيم پشم، با اين سبك خدمت داره به درصد گوشه‌گيريم اضافه مي‌شه، من از اين جماعتي كه دور و برم ريختن خسته‌ام، مهاجرت مي‌خوام.
مي‌فهمي؟
هان مي‌فهمي يا نه؟
اينجا ديگه نمي‌كشه.
چيكار كنم؟
كاش دو نفر بودم تا هركاري اونيكي كرد منم بكنم.
عادت كردم به تقليد و كارم شده دهن بيني، مثل سگ به اينجا عادت كردم و دارم بر خلاف اهداف اساسي زندگيم براي موجودات پست و احمقي فرمانبرداري مي‌كنم.
كاشكي ليلا زنگ مي‌زد. شايد صداش بتونه آرومم كنه.
lili8
1/11/85
عطر قهوه دم كرده.
شكوه‌خواه از مرخصي برگشت و بيرانوند 11 روز مرخصي رفت.
گروهبانيكم جديد كامپيوتر با نام خليل هم از مرخصي برگشت با دستي گچ گرفته شده، روحيه‌اش مثل من لطيف است و احساس مي‌كنم روزهاي بسيار سختي در پيش رو داشته باشد.
با اين‌همه قهوه كه دارم مي‌خورم خدا امشبم را بخير بگذراند.
سرماخوردگيم بهبودي قابل توجهي پيدا كرده، از وقتي شكوه‌خواه برگشته احساس كما بهم دست داده، شايد به خاطر اين باشد كه به زودي فرمانده گردان( و به تبع آن شرايط من) عوض خواهد شد.
ببين، تو نهايتاً تا 40 سال ديگه مي‌ميري، حالا اگه شانس بياري و مرگ طبيعي داشته باشي.
يكمي از سطحي نگري خارج شو.
سعي كن تصميمات قاطعانه‌اي رو براي آيندت بگيري، تا كي مي‌خواي عوض شدن رنگ چراغ‌ راهنما رو نگاه كني.
ميگه: هستي را نمي‌توان وادار كرد به دل‌خواه تو حركت كند، هستي راه خودش را مي‌رود مانند يك رودخانه، اگر خلاف جهت آب حركت كني، رودخانه جرياني منفي براي تو مي‌‌شود و تو با آن خواهي جنگيد.
lili7
29/10/85
داشتم به اين فكر مي‌كردم كه چقدر كور بودن زيباست.
نديدن شكل ظاهري اجسام و اشكال ولي در عوض درك كردن وجود همه چيز در زيباترين حالت ممكن. (بعد از خوندن زندگي‌نامه مريم حيدرزاده)
از ديروز تا حالا احساساتم يخورده عوض شده، از حال و هواي خونه و مرخصي خارج شدم.
شايد يكجور احساس افسردگي موضعي باشه.
مي‌ترسم دوباره دوري باعث بشه احساس با ليلا بودن رو فراموش كنم، اونوقت پشت تلفن وقتي باهاش حرف مي‌زنم احساس بيگانگي كنيم.
شايد سرما خورده باشم.
احساس مي‌كنم ديروز كه ليلا زنگ زده بود همين احساس را داشت،‌ او هم سرش درد مي‌كرد.
آه اگر ليلا را داشتم...
قطره اشكي در چشمانم جمع شد.
دوست داشتن يكجور انتخاب است، دوستت دارم ليلا
احساس مي‌كنم دارم يك مشت چرنديات مي‌نويسم، يك جو منطق در حرف‌هايم نيست
نمي‌توانم بخش بالغ ذهنم رو به كار بندازم.
تمركز
دارم سعي مي‌كنم جريان افكارم رو به دست بگيرم.
lili6
28/10/85
ليلا جواب قطعي مي‌خواهد.
البته جواب من برايش زياد تفاوتي ندارد چرا كه جوابم مشخص است.
بيشتر طالب دلايليست كه خواهم آورد.
چرا ليلا را دوست دارم و چرا مي‌خواهم براي هميشه با او باشم؟
فقط از نظر احساسي دوستش دارم ؟يا نه، دلايل منطقي نيز براي اين ادعا دارم ؟
پاسخ اين سؤالات را در مرخصي بعدي حضوري به عرضش خواهم رساند.
ليلا خواسته فكر كنم.
فكر خواهم كرد.
نه فقط براي ليلا، بلكه خودم نيز به اين دلايل نياز دارم.
مي‌خواهم با اطمينان عاشقش باشم.
...چند ساعت بعد...

صورت مسئله:
آيا من واقعاً‌ قصد ازدواج دارم؟
پيش‌نيازها براي پاسخ به اين سؤال:
هدف من از زندگي چيست؟
برنامه‌ام براي آينده چيست؟
از همسر آينده‌ام چه مي‌خواهم؟
نظر ليلا در مورد من چيست؟

برنامه‌ي فعلي من بدون تفكر و تعمق:
در طول 8 ماه خدمت باقي‌ مانده حسابي به خصوصيات اخلاقي ليلا و خودم فكر كنم.
بعد از خدمت احتمالاً ليلا را صيغه كنم و دنبال كار باشم.
بعد از پيدا شدن شغل مناسب، حدود يكسالي مشغول به كار شوم.
احتمالاً در همين مدت رسماً نامزد كنيم.
در حين كار بسته به شرايط در مورد اينكه ادامه تحصيل بدهم يا اينكه رسماً ازدواج كنيم يا اينكه ازدواج كنيم و همزمان به فكر ادامه تحصيل باشم تصميم مي‌گيريم.

ولي در كل اگر قرار باشد با كسي ازدواج كنم آن شخص قطعاً ليلا خواهد بود.
من به هر حال ازدواج خواهم كرد.
پس من به طور قطع با ليلا ازدواج خواهم كرد.
lili5
27/10/85
منظور ليلا چي بود؟
"من نمي‌خوام يك اشتباه رو دوبار تكرار كنم!
نميخوام آينده بگي: اونموقع از روي احساسات اين حرف رو زدم.
الان جواب نده، خوب فكرهاتو بكن بعد جواب ميدي"
lili4
يك اتفاق باور نكردني.
از يادداشت قبلي يك ساعتي مي‌گذرد
تلفن زندگ زد، صداي لطيف دختري بود، در يك صدم ثانيه گفتم حتماً دوست دختر يكي از بچه‌هاست ولي باورم نمي‌شد ليلاي خودم باشد.
من كه شماره نداده‌ بودم.
چند دقيقه پيش با خودم مي‌گفتم يعني ليلا هم مثل من شده، او هم بي صبرانه در انتظارم است؟
گفتم كه هر لحظه كه مي‌گذرد علاقه‌ام به ليلا بيشتر مي‌شود.
پريروز با موبايل جواد به ليلا زنگ زده بودم و خواسته بودم تا با موبايل جواد تماس بگيرد كه بنا به دلايل مخابراتي نشده بود.
امروز با جواد زنگ زده بود و شماره‌ي دفتر فرماندهي را گرفته بود.
ليلا گفت: نمي‌دوني با من چي كار كردي، اصلاً نمي‌تونم كاري كنم، موقع غذا خوردن يه دفعه گريه‌ام گرفت رفتم بالا اتاقم.
صداي ليلا آرامم كرد.
آرام شدم و شارژ.
از احساس افسردگيم خبري نيست.
بيرانوند از نگهباني برگشت، گفت از اين به بعد ظرف‌ها را نوبتي بشوريم، گفتم باشه.
زنده باد تله‌‌پاتي
lili3
24/10/85
افسردگي خفيفي دارم، يكجورهايي از اينكه بايد 245 روز ديگر اينجا باشم احساس ديوانگي و عجز دارم.
حتي دلم نمي‌خواهد يك دقيقه از ليلا جدا باشم. واقعاً حس مي‌كنم عاشقش شده‌ام.
اينجوري خدمت نميگذره، خيلي سخته.
ديروز جواد براي هميشه رفت. رفت، به همين راحتي، ترخيص شد، جواد داشت ديوانه مي‌شد.
امروز جناب سرگرد، افسر جانشين پادگان است و با اينكه ساعت 6 عصر شده ولي هنوز اتاقش را ترك نكرده.
فكرش را بكن، اگر در شخصي‌گري هم بودم باز الان نمي‌توانستم با ليلا باشم، نهايتش صداي تلفن بود.
8 ماه و شش روز ديگر از خدمتم باقيست. هنوز پولي از ارتش نگرفته‌ام.
دلم خيلي گرفته، عجب غروب دلگيري است.
به قول دكتر هريس الان كودك درونم تمام كنترلم رو در دست گرفته.
به دادم برس اي اشك دلم خيلي گفته
..
سرگرد رفت،‌ من اينجا تنها هستم، شفاعتي مرخصي شهريست، طهماسبي شهرستان است، بيرانوند نگهبان است و شكوه‌خواه هم شهرستان است.
هوا تاريك شده، برف طبق معمول اين روزها همه جا را سفيد پوش كرده، صداي گيتاربرقي آرام مي‌آيد.
احساس ميكنم جزء گروه پينك فلويد شده‌ام.
صداي زمزمه نگهبان در را مي‌شنوم، يعني او هم صداي گيتار برقي مرا مي‌شنود.
ديروز رمان پارك ژوراسيك را يك نفس خواندم تمام شد و امروز رمانه بيگانه آلبركامو را شروع كردم كه فرصت نشده بيشتر از چند صفحه بخوانم، احساس مي‌كنم افسردگيم به خاطر طرز فكر آلبركامو باشد.
يعني تمام احساسات از كودك درون ناشي مي‌شوند؟
دارم تمرين صبوري مي‌كنم، بعد از خدمت بايد خيلي صبور باشم كه بتوانم چند سال براي ازدواج با ليلا صبر كنم.
بايد منطقي‌تر فكر كنم.
همين.
lili2
23/10/85
پيروز بودن . . .

از چه مي‌هراسم؟
من جزئي از ابديتم، جزئي از عظمت جهاني هستم
دنيايي تنها در ميام ميليون‌ها دنيا
آخرين ستاره‌اي كه خاموش مي‌شود
پيروزي زندگي كردن، پيروزي دم برآوردن، پيروزي بودن
جريان سرد زمان را در رگ‌ها حس كردن
به رود خاموش شب گوش فرا دادن
و بر قله‌ي كوه در آفتاب ايستادن
بر خورشيد ايستاده‌ام، بر خورشيد راه مي‌روم
جز خورشيد نمي‌بينم
زمان-آشوبگر، زمان – ويرانگر، زمان – افسونگر
با ترفند‌هاي نو، با هزار دسيسه آمده‌اي آيا
تا مرا به دوباره زيستن
همچو بذري كوچك، ماري چمبرزن
و يا صخره‌اي در ميان آب‌هاي دريا دعوت كني؟
زمان – اي قاتل، دور شو از من!
خورشيد سينه‌ام را از عسل خوشگوار انباشته مي‌كند
و مي‌گويد: ستاره‌ها روزي خاموش مي‌شوند
اما با اينحال هميشه جسورانه مي‌درخشند

اديت سودرگران سرزميني كه وجود ندارد
lili1
22/10/85
ديشب از مرخصي برگشتم.
دلم خيلي ليلا را مي‌خواهد.
اينطوري خدمت خيلي سخت مي‌گذرد ولي درد عشق چشيدن دارد.
يك گروهبانيكم فوق ديپلم برج8 را به گردان داده‌اند كه هنوز نيامده 10 روز استراحت پزشكي گرفته، مي‌گويند دوست دخترش را صيغه كرده و در اولين فرصت نامزد خواهند كرد.
اين فكر به سر من هم زده كه ليلا را صيغه كنم و بعد از بهبود شرايط با هم عقد كنيم و به سلامتي . . .
همينطور به مرور زمان رابطه‌ام با ليلا بهتر مي‌شود و بيشتر از با او بودن لذت مي‌برم.
ليلا هرروز زيبا و زيباتر، مهبان و مهربانتر مي‌شود و خيلي بهتر همديگر را درك مي‌كنيم.