۱۳۸۶-۱۲-۰۶ | ۹:۵۷ بعدازظهر
افسانه 1900

86/12/5

می نویسم. طوری که انگار پیش از این هرگز دست به قلم نبرده ام.

ساعت دارد 12 شب می شود و بنابه توافقات زمانی فردا شروع می شود.

فردایم هیچ فرقی با امروز نخواهد داشت، چرا که من خواهان تغییر نیستم.

تغییر یعنی چه؟

چی می خوای؟ چرا ناراحتی؟ چرا ناراضی هستی؟

باید لیستی از چیزهایی که می خوام تهیه کنم، قضیه من شده مثل همونی که از خدا می خواسته از بانک جایزه در بیاد بعد خدا میاد تو خوابش می گه لامصب حداقل برو یه حساب باز کن.

من برای هیچی تلاش نمی کنم و هیچی به دست نمیارم.

فردا:

بعد از دیدن افسانه 1900

آقاجان ذهن من متفاوته، این ضعف من رو نشون نمی ده، من می تونم کارهایی انجام بدم که کسی نمیتونه.

این یه نکته.

نکته ی بعدی که مستقیما در فیلم بهش اشاره شد:

پیانو 88 تا کلید داره، می دونی با 88 تا کلید سروکار داری و می تونی آهنگ بسازی. ولی وقتی بینهایت باشه نمی تونی.

این دقیقاً به یکی از معروفترین مشکلات من اشاره داره.

کاش دنیا به اندازه ی یک کشتی بود، یا کوچکتر، با انسانهایی محدود، کاش تمام دنیا همین بود.