۱۳۸۶-۰۸-۱۹ | ۱۱:۳۸ بعدازظهر
real pain

19/8/86

می خوام در مورد اتفاق وحشتناکی صحبت کنم که امروز رخ داد.

امروز صبح نسبتاً زودتر بیدار شدم چون جایی کار داشتم، افراد زیادی منتظر تاکسی بودن، واسه همین گفتم پیاده برم بهتره.

اواسط مسیر بود که دیدم یه مردی که هر دوتا پاش فلج بود داره به زور با دوتا عصا راه میره، با خودم گفتم کاشکی می‌شد کمکش کنم تا بتونه راحت‌تر راه بره، از قضا وقتی بهش رسیدم ایستاد، چون کتار جوب رسیده بود و نمی‌تونست رد بشه، با چشمام اشاره کردم که بیام کمک؟، پاسخی نداد، رفتم کنارش، یه پام رو گذاشتم اینور جوب و اونیکی رو اونطرف، بعد بغلش کردم، اونم یکی از چوب‌ها رو گذاشت اونطرف و گفت یا علی و سعی کرد خودشو بندازه اونطرف، خیلی سنگین بود نتونستم کنترلش کنم، افتاد تو جوب، یه لحظه گفتم حالا چیکار کنم که سریع دونفر خودشونو رسوندن و کمک کردن، منم عصا رو از تو جوب در اوردم، تمام پاهاش خیس شده بود، ازش معذرت خواستم، نمی دونستم چی بگم یا چیکار کنم، سریع از اونجا دور شدم با دستهای کثیف و لجنی.

قسمت دردناک قضیه اینجاست که کسی رو ندارم تا در موردش باهاش صحبت کنم، کسی که وقتی این حرف‌ها رو شنید بهم نگه بی‌عرضه، کسی که مسخره‌ام نکنه.

واقعاً دردناکه و من مطمئنم دردی که من کشیدم اون بدبختی که افتاد تو جوب نکشید.