۱۳۸۷-۰۲-۱۵ | ۱۲:۳۳ قبل‌ازظهر
پارادوکس

87/2/14

چه دلیلی داری که ثابت کند واقعاً احمق بزرگی نیستی؟

مگر احمق ها و دیوانه ها خودشان می دانند که دیوانه و احمقند؟

یک چیزهایی از اینطرف و آنطرف شنیده ای، ادعای پیامبری می کنی، تو واقعاً احمقی.

فکر می کنی به نتیجه رسیده ای و بیخیال رشد و پیشرفت شده ای. واقعاً احمقی.

به استندبای رفته ای، خواب زمستانی، در خواب راه می روی، همه چیز را روی اتوماتیک گذاشته ای، ادعای روشنفکریت هم می شود؟

***

در قسمتهای قبلی به این نتیجه رسیدیم که مشکلات از سه منبع تغذیه می شوند.

1- بیولوژیکی: مثلاً همین خمیده نشستن من باعث سردرد و خیلی چیزهای دیگر می شود، یا ورزش کردن و سیگار کشیدن و قرصهای آرامبخش.

2- فلسفی: مثلاً اینکه اعتقاد داری که بعد از مرگی خواهد بود یا نه.

3- روانشناسی: مثلاً اینکه چه دوران کودکی رو پشت سر گذاشتی.

اینها هر سه به یک میزان اهمیت دارند و نمی توان گفت اگر از نظر روانشناسی مشکل حل شود همه چیز حل است یا فلسفی و یا بیولوژیکی. بارها شده که در یکی یا دوتا از موارد پیشرفت کرده ام ولی دوباره عقب نشینی کرده ام.

مهم این است که هر سه مورد را همزمان به طرف جلو ببرم و به این مسئله واقف باشم که اگر هرجا توقف کنم، خود به خود به عقب رانده خواهم شد.

سوال: باید با تناقضها چه کرد؟ وقتی بین این سه اینقدر وابستگی وجود دارد چطور می شود مثلاً وقتی فلسفه ات می گویم همه چیز پوچ است، تو از سیگار دوری کنی؟ یا وقتی فرضاً در کودکی تبدیل به آدمکش شده ای چطور می توانی با فلسفه رشد بشریت همجهت شوی.

شاید مثالهایی که در سوال بالا ذکر کردم به اندازه کافی گویای این تناقض نباشند ولی نمی توان منکر این پارادوکس شد.

این مطلب باید ادامه داشته باشد . . .