۱۳۸۴-۰۴-۲۷ | ۶:۳۱ بعدازظهر
دلم باز نسكافه ميخواد
بذار هميشگي شه قصه عاشقيمون تو باشي ليلي منم بسان مجنون وقت خوبي براي نوشتنه ! با اينكه خسته‌ام، سرم درد ميكنه ولي نسكافه. تو هم به خاطر عشق از من ساده بگذر. اين مجتبي كبيري داره تو هدست شولوغ ميكنه. دقيقا يك ساعت و هيجده دقيقه پيش رسيدم. رفته بودم دندون پزشكي. بيشتر از 100 كيلومتر راه رفته بودم. همين كه رسيدم برقشون رفت و باز بايد فردا برم. واي خدا چقدر اين نسكافه خوشمزه بود. تو اتوبوس موقع رفتن سه تا دختر ناز رديف جلوي من بودن. با اينكه اصلا امكان نداشت باهاشون رابطه داشته باشم باز هي انرژي فكرم رو به خودشون مشغول مي‌كردن. شايدم به خاطر آب ژاول و كسري خواب كمبود انرژي پيدا كردم ولي به هر حال موقع برگشتن كولر ولوو حالم رو سر جاش آورد. دلم باز نسكافه ميخواد ولي مرد ميخواد با اين پوست سوزناك از جاش تكون بخوره و بره تا آشپزخونه و كي ميره اين همه را رو. هنوز احساس ميكنم تو اتوبوسم. نمي دونم چرا فكر ميكنم سوار ماشين بودن باعث ريلكس شدن در جامعه ميشه. امروز 6 كيلوتر پياده روي نكردم. واقعا 6 كيلومتره؟
تفلكي داستايوفسكي هم يك داستان از زبان من نوشته به نام نازنين. منتظرم يك كار فيزيكي بكنم. تقريبا عادت كرده بودم. جلق هم كه قرار نيست بزنيم. فهميدم، ‌بايد با يكي تا صبح حرف بزنم. عيسي هلم ميده ميگه: بگو كاشكي خدا اينجا بود با اون حرف ميزديم. عيسي هم ميدونه. لا لا لا لا لا لا . آهنگشو چطوري بنويسم؟ وقتي يه دختر نگام ميكنه دوس دارم چهرم يه جوري باشه كه ازم خوشش بياد. ولي نميدونم اگه ازم خوشش اومد چه خاكي به سرم بريزم. راستي يه چيز ديگه: تو چقدر تو بچگيت به خاطر غذا خوردنت سركوفت خوردي؟ من ميرم آب بخورم. نيا دنبالم.